به هر تقدیر، وقتی دیدیم که اندکی محدودیتهای زندان کاهش یافته است، و تا اندازهای در بخش عمومی آزادی عمل داریم، سرگرم فعالیتهایی شدیم؛ فعالیتهایی که حساسیت ایجاد نمیکند، در حقیقت رشته زندگی را به دست گرفته و سعی کردم
که اینگونه، هم به خود و هم به دوستان دیگرم روحیه و نشاط در حبس بدهم. یکی از این اقدامهای من برگزاری مراسم عمامهگذاریام در بخش عمومی زندان بود.
تا آن روز من یک روحانی رسمی نبودم، اما لباس روحانیت را میپوشیدم و به تبلیغ میرفتم. پدرم به دلیل اشتیاق قلبی که به روحانیت داشت، مایل بود که من هر چه زودتر معمم شوم. بنابراین دستور داده بود، که برای من در قم یک قبای نو دوخته و عبا و عمامهای تهیه کنند، آنگاه آنها را به زندان فرستاد.
برادرم دوشنبهها و پنجشنبهها به ملاقاتم میآمد. چون مسیر دور بود، ایشان از شاه عبدالعظیم میآمدند، تردد در آن روزها سخت بود، من از ایشان خواستم که هفتهای یک بار به ملاقات من بیاید. در یکی از این ملاقاتهای حضوری ـ که با هم داشتیم ـ برادرم آن عبا و قبا و عمامه را به زندانبان داد و گفت: پدرمان گفته است که باید رسماً معمم شوی، وقتی بیرون آمدی همه جا معمم باشی.
گفتم: من که معمم هستم، ایشان جواب دادند: یک رسمیت هم به آن بدهید، بعد ماموران لباسها را باز کردند و نگاه کردند. برادرم به آنان گفت که لباسهایش کثیف شده است، درست هم میگفت. من یک قبا داشتم که از حدود ده، دوازده ماه پیش از این، آن را میپوشیدم و اصلاً شسته نشده بود. به هر حال توجیه لباسهای نو، به برکت کثیفی همان لباسهای کهنه بود.
در همان حال با برادرم شوخی کرده و گفتم: داخل زندان که نمیشود سنت جشن معمم شدن را اجرا کرد. باید ساواکیها را جمع کنیم و سپس سربازها و استوارها را، رئیس زندان هم باید بیاید، و سپس آقای ساقی عمامه به سرم بگذارد!
به هر حال من داخل بخش آمدم و مهیای جشن شدم. دوستانی که در جشن بنده حضور داشتند، این آقایان بودند؛ حاج احمد آقا خمینی، الهی، ناطق نوری، یزدانی، خاتم، شیخ غلامحسین جعفری، برقعی، و افتخاری و چند طلبه دیگر که از قم و تهران بودند. افزون بر آنان یک تن بازاری به نام آقای قداقی در جشن عمامهگذاری من شرکت داشت.
در هر حال دوستان زندانی همه جمع شدند. یکی، دو تا جعبه بیسکویت هم داشتند که آوردند. بدینسان جشن عمامهگذاری ما حالت رسمی گرفت. سپس بنده به دست آقای منتظری معمم شدم، معمم که بودم، اما حالت رسمیت به خود گرفت. ناگفته نماند که من در هنگام عمامهگذاری از سوی آیت الله منتظری، طلبه درسخوان و کوشایی بودم. در آن دوران حتی کفایه را تمام کرده بودم. یعنی پیش از این که لباس روحانیت بپوشم، کفایهآخوند خراسانی را فرا گرفته بودم. لباس مخصوص طلبههای غیر معمم در آن روزها، عبارت بود از کلاهی که بر سر میگذاشتند، و یک پالتوی بلند که تا سر زانو میرسید. اما هرجا که منبر میرفتم، معمم میشدم. همینطور در سفرهایی که به مشهد و مانند آن داشتم، معمولاً معمم میشدم. در هنگام دستگیریها بیشتر معمم بودم. با این همه طبق سنت طلاب به طور رسمی معمم نشده بودم، حالا در این جشن، من به طور رسمی معمم شدم.
هنوز در حال و هوای جشن عمامهگذاری بودیم، که به وسیله افراد خبر پنهانی رسید، که زندانیهای زندان قصر، به پیشنهاد آیت الله سید محمود طالقانی، در اعتراض به زندانی بودن آیت الله منتظری، دست به اعتصاب غذا زدهاند. از طرفی هم پیشنهاد شده است، که هم زمان با شروع اعتصاب غذای آنان (زندانیهای قصر)، زندانیهای زندان قزل قلعه نیز به ویژه زندانیهای مذهبی دست به اعتصاب غذا بزنند.
در این جا باید آقای منتظری، به عنوان پیشکسوت نظر میدادند، که تکلیف زندانیان قزل قلعه چیست؟ ما باید چه بکنیم؟ چون زندانیها به خصوص مذهبیها نسبت به سخنان ایشان عنایت خاصی داشتند. موضوع اعتصاب غذای زندانیان سیاسی را که با آقای منتظری در میان گذاشتیم، ایشان فرمودند: من با اعتصاب غذا، موافق نیستم. اعتصاب غذا، یعنی زندانی غذا نخورد تا بمیرد، معنایش این است.
آنگاه ایشان مثل همیشه موضوع را با یک شوخی همراه ساخته و گفتند: آنان به دنبال اعتراض به دستگیری بنده و شکنجههای این زندان، آن قدر غذا بخورند، تا
بمیرند، اینگونه میتوانند از سویی ضرری مالی به دستگاه حاکمیت زده باشند، نه اینکه غذا نخورند تا بمیرند!
گروهی از زندانیان قزل قلعه خندیدند و سپس ایشان فرمودند: در هر حال من جایز نمیدانم، علاوه بر آن، صلاح هم نمیدانم که آقایان اعتصاب غذا کنند. این کار موافق نظر من نیست. در پی اظهار نظر شرعی و سیاسی آیت الله منتظری، نه زندانیان قزل قلعه اعتصاب غذا کردند و نه زندانیان قصر. به هر تقدیر بحث اعتصاب غذا منتفی شد، اما با این همه محافل و گردهماییهای ما همچنان برقرار بود.