چون در شهر تهران جای مناسبی برای سکونت نبوده و تمایل نداشتم که در خانه برادرم مانده و مزاحم ایشان و خانواده او باشم و از طرفی دیگر پیشینهای در حضرت عبدالعظیم داشته و دستهای از دوستان در آنجا بوده و مرا میشناختند، تصمیم گرفتم که به حضرت عبدالعظیم رفته و در مدرسه برهان حضرت عبدالعظیم میهمان دوستان طلبه باشم. ناگفته نماند که در عین حال در جستوجوی یک مکان مناسب و مستقل برای خود بودم، تا مزاحم آنان نباشم.
گاهی برخی دوستان مرا به خانهشان دعوت میکردند که من میرفتم. به هر حال از این سرگردانی در رنج و عذاب بودم، با تعهدی که به ساواک داده بودم که از حوزه تهران بیرون نروم، ناگزیر بودم که در همین محدوده دنبال مسکنی برای خود باشم.
در آن روزها تولیت و تصدی مدرسه برهان، با حضرت آیت الله آقا شیخ محمدرضا بروجردی بود. ایشان مردی وارسته و متدین و اهل فضل بود که کفایه و مکاسب را بسیار عالی تدریس میکردند. ایشان بسیار خوش ذوق و اهل قلم بوده و بیان عالی نیز داشتند، به طوریکه وقتی در مدرسه برهان مینشستند، طلاب گرد او آمده و از ذوقیات و اطلاعات تاریخی، و نیز دیگر نصایح ایشان بهره میگرفتند.
با این همه، هر چه سعی کردم که مشکل مسکن خود را با آقا شیخ محمد رضا
بروجردی در میان گذارم که ایشان چارهاندیشی کنند، خجالت کشیده و نتوانستم به ایشان بگویم. ناچار با یکی از شاگردان ایشان ـ که از دوستان خودم نیز بود ـ مشکلم را مطرح کردم. ایشان آقای سید ناصر صدری از وعاظ تهران است، از آن پس آقای بروجردی با شناختی که از من داشت، بیدرنگ دستور داد که خادم مدرسه برهان یک حجره در اختیار من گذارد.
فردای آن روز، ایشان مرا به حضور خواستند، خدمتشان رسیدم. از من پرسیدند: آیا حجره فراهم شد؟ پاسخ دادم: خیر.
آقای بروجردی فکر کردند، که خادم مدرسه میخواهد تعلل یا سستی کند، از این رو بیدرنگ خودشان حجره مرا تعیین کرده و فرمودند: آن حجره جنوبی را ـ که آفتاب رو بوده و نسبت به حجرههای دیگر مستقل است ـ آماده کرده و در اختیار آقای درچهای قرار دهید. خادم مدرسه که دید دستور تولیت مدرسه فوری است، بیدرنگ حجره را در اختیارم قرار داد.
بدینگونه من از نظر مکان و سکونت، تقریباً اندکی آسوده خاطر شده و از آن سرگردانی نجات پیدا کردم، اما از آنجا که آدمی در زندگی خویش همواره درگیر با دشواریها است، حالا مساله هزینههای مالی زندگی خودنمایی میکرد. من که یک طلبه بودم، درآمدی نداشتم. از این جهت در تنگنای سختی بودم، ناگفته نماند که از مقدار پولی ـ که پدرم در اصفهان داده بود ـ استفاده میکردم، اما آن ناچیز بود و پاسخگوی هزینههای زندگی من در شهر تهران نبود.
ناگزیر شدم که به یافتن شغل و منبع درآمد بیندیشم، اندک اندک راههایی به نظرم رسید، برخی از این کارها، در شان لباس روحانیت ـ که من به تن داشتم ـ نبود، برخی کارها را چندان مناسب نمیدانستم. از طرفی چون دیپلم داشتم، در اندیشه ادامه تحصیل علوم جدید و رفتن به دانشگاه افتادم، اما در آن روزها که گرفتار فقر بودم، این هم چاره کار من نبود.