با راهنمایی برخی از دوستان قرار بود که از بغداد به سمت بصره حرکت کنیم، از این رو در نزدیکی بصره در شهرکی پیاده شده و به سراغ شخصی رفتیم، خودمان را به ایشان معرفی کردیم، او در جریان بود که چه کسی ما را فرستاده است. ما را نزدیک به
یک ساعتی در نخلستانهای بصره پیاده برد، و آن گاه وارد روستایی در میانه نخلستان شدیم، در آن جا به منزل یک روحانی به نام سید مرتضی رفتیم. به محض اینکه گفتیم که فلانی ما را فرستاده است، ایشان از ما استقبال کرد. در اتاق پذیرایی کتابخانه ایشان نظر مرا جلب کرد، به نظرم آمد که مرد باسوادی است، پس از کمی صحبت آقای منتظری به یکی از کتابها اشاره کرد، که این چاپ عراق است یا ایران؟ بحث کم کم شروع شد. آن روحانی بی ان که نام آقای منتظری را بشناسد، دانست که ایشان فرد باسوادی است. از آقای منتظری پرسید: شما باید در قم سطح بالا را تدریس کنید. پیش از این که آقای منتظری جواب بدهد، من اجازه خواستم که ایشان را معرفی کنم. ایشان گفت: مانعی ندارد. به آقای سید مرتضی که میزبان ما بود، گفتم: ایشان آقای منتظری هستند، به محض شنیدن نام آیت الله منتظری، پرسید: شما چه ارتباطی با آیت الله منتظریِ نجفآبادی دارید؟ گفتم: ایشان خود آیت الله منتظری نجفآبادی هستند. آن گاه میزبان با خوشحالی فوق العادهای به احوالپرسی صمیمانه پرداخت. سپس ادب به جای آورده و گفت: من باید از وجود شما و از علوم شما بهره بگیرم. ایشان بسیار اظهار کوچکی کرد. به هر حال شب را در منزل ایشان ماندیم. من هم که طلبهای، زیر سایه آیت الله منتظری بودم، تحت الشعاع مقام ایشان مورد عنایت بودم. صبح روز بعد ایشان پیغام فرستاد که یک نفر به عنوان همراه آمده که راه را نشان دهد، سید مرتضی اصرار کرد که چند روز دیگر میهمان ایشان باشیم. اما آیت الله منتظری شتاب داشت و میباید هرچه زودتر به ایران برگردیم. زیرا پس از تعطیلات عید تدریس در قم شروع میشد و طلاب منتظر ایشان بودند. آقای سید مرتضی چند کیلومتر آقای منتظری را مشایعت کرد، و بعد از معانقه و مصافحه برگشت.
راهنما به ما گفت: باید تا غروب صبر کنیم. از این رو در بین راه کمی استراحت کردیم و سپس راهی شدیم. او ما را از بیراههها و باتلاقها رد کرد، طوری که تمام کفشها و لباسهایمان گلی شده و با زحمت خود را از باتلاقها نجات دادیم، مسافتی که آمدیم، از دور جاده اصلی و ماشینهای در حال عبور نمایان شد. از راهنما پرسیدیم
که این جا کجاست؟ گفت: جاده آبادان است و ما از بیرون وارد شهر خواهیم شد.
هفتم فروردین سال 1346، بود که وارد خاک ایران شدیم، دلهره و اضطراب شگفتی سراسر وجودم را گرفته بود. راه زیادی آمدیم، هوا تاریک شده و از مغرب هم گذشته بود. آیت الله منتظری فرمود: نماز مغرب را بخوانیم، من در عالم جوانی به حالت اعتراض، به ایشان عرض کردم: حالا که در این وضعیت وقت نماز نیست. ایشان دیگر چیزی نگفت. پیش از رسیدن به جاده، راهنما از ما جدا شد و تنهایی برایم سنگین بود. خود را به همان جاده اصلی ـ که راهنما نشان داد ـ رساندیم، در کنار جاده منتظر ماشین شدیم، تا خود را به خرمشهر برسانیم، اما بیخبر از این که سرنوشت دیگری در انتظار ما است.