تقریباً اواخر سال 1347 بود، که من تصمیم گرفتم مبارزاتم را با تلاش بیشتر ادامه دهم، از این رو به فکرم رسید، که بار دیگر از چاپ و پخش کارت تبریکهای نوروزی سال نو آغاز کنم. از این رو کارت تبریکی به مناسب ایام عید نوروز ـ که مزین به تمثال امام خمینی بود ـ چاپ کردیم. ناگفته نماند که طرح و نگارش متن ادبی زیبای آن، از آقای سیدعلی موسوی گرمارودی بود و چاپ و تکثیر و توزیع آن با خودم.
کارتها را آماده کرده و در یکی، دو کلاس مدرسه قدس، داخل کیف یا کشو و یا وسایل بچهها قرار دادیم. بدینسان بچهها کارت تبریکهای نوروزی جدید و الهام بخش در جهت مبارزه با استبداد را به خانههای خود بردند.
این حرکت سیاسی ما تا اندازهای در مدرسه قدس سر و صدا به پا کرد. جز آقایان موسوی گرمارودی، شهید رجایی و آقای آل اسحاق، دیگران با اشاره و طعنه و سپس با صراحت، همه چیز را به من نسبت دادند، که کار شماست.
من سرسختانه منکر اتهام شدم. آخر هم ثابت نشد، که آمادهسازی این کارت
تبریکها اقدام من بوده است. باری ماجرای کارتها به همین جا ختم نشد. پدر یکی از دانشآموزها ـ که یکی از کارت تبریکهای مزین به تمثال امام را به خانه برده بود ـ سناتور مجلس سنا بود. او این عکس را دیده و میپرسد: از کجا این کارت تبریک را آوردهای؟ فرزندش جواب میدهد: از مدرسه قدس، او به دلیل مخالفت فکری با اینگونه حرکتها، یا برای خوش خدمتی به نظام، این مساله را پیگیری میکند.
روزی از روزها چند تن به مدرسه قدس آمده و ماجرای کارتها را بررسی کردند. آنان برخی دبیران و آموزگاران را به یکی از اتاقها برده، و از آنان چیزهایی پرسیدند، که اتفاقاً یکی از آنان بنده بودم. به رغم کوشش بسیاری که کردند، نتوانستند چیزی را ثابت کنند. از این رو فقط مسئولان مدرسه را تا اندازهای در فشار قرار دادند. قرار شد مسئولان مدرسه قدس مراقب باشند، که کسی اینگونه کارهای خلاف را در مدرسه رواج ندهد. مدرسه قدس در آن روزها آوازه خوبی پیدا کرده بود. شمار بسیاری از مسئولان کشوری گرچه خودشان خوب یا بد بودند، اما تمایل داشتند که فرزندانشان، فرزندان شایستهای باشند. از این رو آنان را برای ثبتنام به مدرسه قدس میآوردند. بدینسان میتوان گفت که دانش آموزان مدرسه قدس، بیشترشان فرزندان مسئولان رده بالای کشور بودند. گاهی هنگام تعطیلی مدرسه مشاهده میکردم که ده، بیست سواری جلوی مدرسه منتظر بودند، تا دانش آموزان را به خانههایشان ببرند. برخی وقتها راننده و یا خدمتکاری میآمد، تا دانش آموزی را به خانهاش ببرند. آن روزها ماشین سواری فراوان نبود، از این رو پیدا بود که افراد پولدار و متمکن فرزندان خود را به آن مدرسه میآوردند.
به دنبال مطرح شدن این ماجرا، در یک روز تعطیلی ـ که در مدرسه برهان بودم ـ دو، سه مامور با لباس شخصی وارد مدرسه شدند. آقایان بیهیچ گفتوگویی وارد حجرهام شده و همه جا را خوب گشتند. در آغاز احساس کردم که از سوی ساواک مساله خاصی پیش آمده است. اما بعد متوجه شدم که ماموریت آنان در ارتباط با همان کارت تبریکهایی است که در مدرسه قدس پخش شده است. از این رو حجره من تا
مدتی زیر نظر بود. آن روز ماموران، چون چیزی که دلیل بر مجرم بودن من باشد، پیدا نکردند، عذرخواهی کرده و گفتند: آقا ببخشید اگر مزاحمتان شدیم. جالب این است که من حدود دویست کارت تبریک را پنهان کرده بودم، اما نه در حجرهام، چون پس از مدتی مبارزه میدانستم که چه کار باید کرد تا گرفتار نشوم.
حجره من در مدرسه برهان، دقیقاً در جنوب غربی مدرسه، در طبقه بالای آشپزخانه قرار داشت. در سمت راست حجرهام، یک آشپزخانه متروک بود، که چیزهای مستهلک و کنار افتاده بسیاری در آنجا به چشم میخورد. در واقع یک انباری بود، من آن دویست کارت تبریک را، درست در میان وسایل به هم ریخته و خاکآلود آن آشپزخانه متروک جاسازی کرده بودم. هنگامی که ماموران از حجره من بیرون رفته و از پلهها پایین رفتند، درست از جلوی همان آشپزخانه عبور کردند، اتقاقاً نگاهی به داخل آشپزخانه انداختند، که ناگهان ترس سراپای وجودم را فرا گرفت، پیش خود گفتم که مبادا کارت تبریکها به دست آنان بیفتد. اما آنان به خود زحمت ندادند که داخل انباری را جستوجو کنند، راه خود را گرفتند و رفتند، به لطف خدای بزرگ این ماجرای تفتیش برای من مشکلساز نشد.
پس از این رخداد فکر میکردم که جای مناسبی برای پنهان کردن کارتها پیدا کردهام. از این رو به خود میبالیدم. یک روز که وارد مدرسه شدم، دیدم آن آشپزخانه متروک را کاملاً تمیز کردهاند. وسایل کهنه و به درد نخور را از آنجا بیرون آورده بودند. از دیدن این منظره بهت زده شدم.
ماجرا از این قرار بود که ایام محرم پیش آمده بود، از این رو دوستان به این فکر افتاده بودند، که در ایام عزاداری از آن آشپزخانه متروک استفاده کنند. آنان با اجازه مرحوم آقای بروجردی آنجا را پاکسازی و تخلیه کرده بودند. این کار در واقع، زیر نظر جناب آقای ناصر فاتحی، از متدینین و معتمدین بازار حضرت عبدالعظیم انجام گرفته بود.
در حضور ایشان، به طور اتفاقی، یکی از کسانی که برای آقای ناصر فاتحی کار
میکرده، پاکت را دیده و آن را برداشته و سپس کارت تبریکها را از داخل آن بیرون میآورد. چون او سواد نداشته، متوجه نشده بود که این کارتها چه بوده و چه مناسبتی دارند، بیدرنگ کارتها را به دست آقای فاتحی میدهد.
آقای فاتحی درب پاکت را باز کرده و دویست کارت تبریک، با عکس آیت الله خمینی میبیند. ایشان کارتها را به مغازه کتابفروشی خود ـ که مقابل مدرسه برهان بود ـ میبرد.
روزها از این ماجرا گذشت. روزی از آقای فاتحی پرسیدم: چطور شد شما به فکرتان رسید که آشپزخانه مدرسه برهان را تمیز کرده و آشپزیتان را در آنجا راه بیاندازید؟ هدف من از آن سوال این بود که آهسته آهسته سراغ کارتها را گرفته و ببینم که سرنوشت آنها به کجا کشیده شده است.
آقای فاتحی پاسخ داد: «خوب ما فکر کردیم که این آشپزخانه جای مناسبی است، بعد یک شوخی با بنده کرد و گفت: وقتی آشپزخانه زیر حجره شما باشد، بوی غذا کافی است که شما را سیر کند». از ایشان پرسیدم: اثاثیه آشپزخانه متروک را چه کردید؟ گفت: چیزهایی که آنجا بود، به درد نمیخورد، به همین دلیل همه آنها را دور ریختیم.
وقتی جملهاش تمام شد، لبخندی به من زد و گفت: عجب! پس آن چیزها مال شما بود؟ پرسیدم: چه چیزی مال من بود؟ گفت: در هر صورت عیبی ندارد، آنها همه محو شد، شما از ناحیه من خیالتان راحت باشد، من چیزی را آشکار نکردم، و ایشان با بزرگواری که داشتند، در این زمینه به کسی، چیزی نگفتند.