پس از مدتی از این وضعیت پیش آمده خسته شده و تصمیم گرفتم کارهای مبارزاتیام
را پیگیری کنم. برای برنامهریزی برخی مسائل به نجفآباد ـ خدمت آیت الله منتظری ـ رفتم. آیت الله منتظری اعلامیهای را تنظیم و در اختیار من گذاشتند. اعلامیه درباره مسائل حکومتی و دستگیری برخی از طلاب، و نیز تجلیل از مقام آیت الله خمینی و استمرار تبعید ایشان بود. گفتنی است که متن این اعلامیه را خود آیت الله منتظری نگاشته بودند، اعلامیه یاد شده را به قم، نزد آقای ربانی شیرازی بردم.
آقای ربانی، اعلامیه ایشان را بدون یک کلمه کم یا زیاد تایید کرد، پس از اینکه اعلامیه به تایید آیت الله ربانی رسید، آن را به تهران آوردم، تا به وسیله دوستان چاپ کنیم. پس از چاپ؛ شماری از آن را در تهران توزیع کرده و شماری را به قم و شهرستانها فرستادیم.
در همان روزها بود که ساواک، مرا در شهر ری دستگیر کرده و به زندان کمیته مشترک برد. من زندان قصر را بلد بودم، اما تا آن روز زندان کمیته مشترک به گوشم نخورده بود، آنها مرا در خیابان گرفته و داخل لندروری بردند که هیچ شیشهای نداشت. با ماشین وارد ساختمانی شدیم، آنگاه مرا به یک اتاقی بردند که در آنجا بازجوهای خشنی بوده و با شکنجه بسیار از من پذیرایی کردند. پس از بازجویی مفصل، هفده روز در سلولی حبس بودم، هیچ کس از حال و روزم خبر نداشت. سپس برای بازجویی رفتم، آنان پرسشهایی از این دست داشتند: آیا آقای ربانی به شما گفته که مکانهای مشخصی را آتش بزنید، یا خود و دوستانتان این کار را کردید؟ چه کسانی گفتند آنجا را به آتش بکشید؟ این مکانهایی که در نظر دارید، آتش بزنید، کجاها هستند؟ مواد منفجره را از کجا و چگونه تهیه کردید؟
تازه متوجه شدم که موضوع چیست، جسته و گریخته اطلاعاتی در این زمینه داشتم، یعنی گروهی از مبارزان تصمیم گرفته بودند که برای ایجاد تنش و نوعی مبارزه منفی، کارخانه لاستیکسازی را که نزدیک کارخانه ارج بود آتش بزنند، آنان در واقع به دنبال حکم شرعی این کار بودند. من هم به آنان گفته بودم: حکم شرعی این کار با
من، حاضرم، هم شرعی بودن این کار را تایید کنم و هم شما را در این کار یاری کنم، اما هیچگاه آنجا آتش زده نشد.
ناگفته نماند که دو مکان دیگر در همین زمان، به آتش کشیده شد. با اینکه آن زمان، آقای ربانی در زندان بود، برای کسب تکلیف و اجازه شرعی، این خبر به ایشان هم رسید، اما من در این موارد هیچ دخالتی نداشتم. حدس زدم که در این ارتباط افرادی را دستگیر کرده و هنگام بازجویی یا شکنجه، آنان نامی از من برده باشند، بنابراین اگر من هم چیزی بگویم گروه بسیاری از دوستان دچار مشکل خواهند شد، بنابراین دوباره اظهار بیاطلاعی کردم.
آنگاه که مقاومت مرا در حال بازجویی دیدند، مرا روی تختی نشاندند، سپس کلاهی سرم گذاشتند؛ شبیه کلاه کاسکت، پاهای من از مچ به پایین، از تخت بیرون بود، سپس شروع کردند به شلاق زدن و شکنجه کردن. با این حال همچنان استوار بودم و اظهار میکردم که از چیزی اطلاع نداشته و مطلبی هم برای گفتن ندارم، اگر مرا بکشید، باز هم، چیزی برای گفتن ندارم.
سه ماه که سپری شد و دیدند چیزی نصیبشان نشد، دوباره مرا در همان ماشین گذاشته و در میان جادهای پیاده کردند، از ماشین که پیاده شدم، جایی را بلد نبودم. از خودشان پرسیدم: حالا من کجا بروم؟ با بیاعتنایی پاسخ دادند: هرجا خواستی برو، سپس مرا رها کردند و رفتند.
چند لحظهای سرگردان بودم، سپس متوجه شدم که من در جاده حوالی شهر ری هستم، به شهر ری بازگشتم، هرچند خوشحال بودم، اما مطمئن بودم که تحت نظر هستم. حالا از مخفیگاه خارج شده و آزادانه به فعالیتهایم ادامه دادم، چون دیگر زندان خود را کشیده و تا مدتی به اصطلاح گزکی دست ساواک نداشتم، پس از مدتی اتفاق جالب و مهمی رخ داد.