یک روز پس از آزادی آقای منتظری ـ که پیش از ظهر بود ـ ماموران مانند گرگ گرسنه سراغم آمدند که برای بازجویی به دفتر بروم. در میان راه، دو احتمال دادم. با خودم گفتم که یا میخواهند مرا آزاد کنند، یا اینکه آنان میخواستند آقای منتظری از زندان بیرون برود و سپس به جان من افتاده و بازجوییهای مرا تشدید کنند. از بخت بد، حدس دوم درست بود، بازجوییهای من شدت گرفت. آن روز تقریباً ساعت ده صبح بود، که برای بازجویی رفته و تا ساعت شش بعد از ظهر گرسنه و تشنه بازجویی شدم.
آنچه در این ایام از من پرسیده بودند، همه تکرار شد، البته شکنجهای در این بازجوییها نبود. بعضی وقتها بلفهایی میزدند، که تا اندازهای نگران کننده بود، به عنوان نمونه ادعا میکردند که آقای منتظری درباره شما اینطور گفته است، آقای منتظری هم که نبود، تا بخواهیم رو در رو کنیم.
اما من دست آنان را خوانده بودم، میدانستم که بازجوها بسیار دروغ میگویند. بنابراین هر چیزی را دروغ تصور میکردم.
حتی حرفهای راستشان را نیز دروغ تلقی میکردم. آنان نسبتهایی را به آقای منتظری دادند، اما دو یا سه روز بعد آشکار میشد که دروغ گفتهاند. چون دروغگو کم حافظه است. خودشان دست خودشان را رو میکردند.
به هر حال، بازجویی آن روز به پایان رسید. آنان در حقیقت میخواستند، به دست آورند که پس از رفتن آقای منتظری روحیهام چگونه است؟ آیا حرفهای تازهای برای گفتن دارم یا خیر؟ چند روز پس از این بازجویی به سراغم آمدند، اول مغرب بود و من میخواستم نماز بخوانم. از این که بیهنگام سراغم میآمدند، ناراحت میشدم. روش آنان بر این اساس بود که بسا نابهنگام سراغ زندانی میآمدند. آنان درصدد بودند که فشار روانی بر زندانی وارد کنند، این گونه فضای وحشت انگیزی فراهم میآوردند. هنگامی که شخصی وارد اتاق بازجویی میشد، نخست یک دستبند قپونی میآوردند
و روی میز میانداختند، و یا کابل 25 آمپر قوی ـ که معمولاً در دستشان بود ـ روی میز میانداختند، و یا هر وسیله شکنجه دیگری را جلوی چشم زندانی میآوردند. آنان از جمله، وسیلهای داشتند که شبیه راکت پینگ پنگ بود، راکت دستهای دارد و کف آن مدور میباشد، اما آن وسیله شکنجه دستهای مانند ساتور قصابها داشت. در واقع چند پوست را به هم دوخته بودند، که نه زیاد نرم بود و نه مانند چوب بود، تقریباً از جنس چرم بود. از آن برای سیلی زدن به زندانیان سیاسی استفاده میکردند، وسیله عجیب و غریبی بود. من عقیده داشتم که اگر صد سیلی به صورت کسی میزدند، بهتر از یک ضربهای بود که با آن وسیله وارد میساختند.
به هر حال دوباره برای بازجویی رفتم، در همان وهله نخست، بازجویی را شروع کردند، طوری که فکر کردم دیگر کشته شدنم قطعی است، واقعاً وحشت کرده بودم. لحظه سکوت بازجوها، لحظه سنگینی بود، او گاه مینوشت: «س»، و سپس سوال را مینوشت، بعد مینوشت «ج»، تا من جواب بدهم. من در این فاصلهها فقط لا اله الا الله، محمد رسول الله، علی ولی الله را تکرار میکردم، تا اگر چیزی بر سرم زدند و اتفاقی افتاد و جان باختم با کلمه شهادتین مرده باشم، این سختترین بازجویی من پس از آقای منتظری بود.