یکی دیگر از رخدادهایی که از دوره دبستان به خاطر دارم، ماجرای فروش اوراق قرضه ملی، از سوی دولت دکتر محمد مصدق بود. هر برگ قرضه ملی ده تومان ارزش داشت. این حرکت کمکی بود که دولت مصدق از ملت خواسته بود. معلم و مدیر دبستان ما را تشویق کردند که برویم و قرضه ملی بگیریم. دستهای از دانش آموزها برای این کار داوطلب شده و از پدرشان پول گرفتند. بعضی هم که توانایی تهیه ده تومان را نداشتند، هر دو نفر با هم یک قبض قرضه گرفتند. یک روز همه ما را سوار
یک اتوبوس کردند و برای خرید قرضه ملی و کمک به دولت مصدق به بانک ملی اصفهان رفتیم. در راه شروع کردیم به شعار دادن.
بچهها گفتند هر کسی دلش میخواهد بلند شود و شعار بدهد، یا این که یک نفر شعار بدهد و دیگران تکرار کنند. یکی برای شاه شعار میداد، یکی برای دکتر محمد مصدق و یکی هم برای آیت الله کاشانی. من از کسانی بودم که برای آیت الله کاشانی شعار میدادم. معلم ما اصرار داشت که من برای شاه شعار بدهم. حالا یا برای اینکه لهجهام بهتر از بچههای دیگر بود، یا برای اینکه شعارهای جالبتری میدادم. من در عالم کودکی حاضر نبودم این کار را بکنم. در حقیقت تحت تاثیر سخنان پدرم بودم، یا به دلیل تصورهایی که از فضای حاکم آن روز در ذهن داشتم. هرچه بود، به هیچ رو حاضر نشدم برای شاه شعار بدهم. حتی برای دکتر مصدق که مورد توجه ملت بود، حاضر نبودم شعار بدهم، چون ذائقه تلخی از مصدق داشتم. در آن روزها هرچند وقت یک مساله سیاسی مهم در حال رخدادن بود. بعدها تودهایها در اصفهان، به سرکردگی مردی به نام تقی فداکار، غائله به راه انداخته و مردم را این طرف و آن طرف کشیده و تقریبا شهر را آشفته کردند. که چندان از این کارها بهره نگرفتند.