دو روز پس از دستگیری آیت الله منتظری، من برای خرید از حجره بیرون آمدم. دو نفر جلو درب ورودی حرم حضرت حمزه ـ که به کوچههای هاشمآباد و نفرآباد راه دارد ـ جلویم را گرفتند و گفتند: «آقای درچهای هستید؟» گفتم: «بله». گفتند: «بفرمایید داخل ماشین، یکی با شما کار دارد». گفتم من با کسی کاری ندارم و خواستم به دنبال آنان نروم. اما دیدم که لحنشان یک مقدار تندتر شد. استنباط کردم که ماموران امنیتی بوده و من دستگیر شدم. گفتم: «جرمم چیست؟» آنان گفتند: «چیز مهمی نیست، فقط ده دقیقه همراه ما بیایید». ناچار به دنبالشان راه افتادم و به ساواک شهر ری رفتم. در آنجا یک
نفر آمد و چند دقیقهای سوال و جوابهای معمولی کرد و رفت.
شش ساعت بعد مرا به طبقه دوم ساختمان ساواک بردند. شخص دیگری آمد و درباره آقای منتظری و آقایان دیگری که به حجره من رفت و آمد داشتند، چیزهایی پرسید. او نخست با خوش اخلاقی صحبت کرد. اما پس از چند لحظه لحن وی تند شد. من با خونسردی گفتم که در جریان ماجرایی نیستم. این آقایان فقط برای استراحت به حجره من آمده و باز هم خواهند آمد.
جالب اینجاست که چند بار اتفاق افتاد، که برای آقایان به قهوهخانه رفته و برای نهارشان دیزی گرفتم و آوردم. ماموران چون از رفت و آمدها اطلاع داشتند، پذیرفتند که من چیز زیادی در این باره نمیدانم. وقتی مرا آزاد کردند، گفتند که به کسی نگویم که به ساواک رفتهام.