در دوران اشتغال در مدرسه سجادی با دشواریهایی روبهرو شدم. از جمله اینکه روش مدارس در آن روزها، این بود که صبحها پیش از رفتن به کلاس، بچهها در صف دعا میخواندند. این کار اکنون هم مرسوم است که به دعای صبحگاهی شهرت دارد. متن دعا از ناحیه آموزش و پرورش منطقه فرستاده میشد. در حقیقت مسئولان اداره آموزش و پرورش، چنین متنی را برای نیایش دانش آموزان تنظیم کرده و به مدارس ابلاغ میکردند.
دعای صبحگاهی آن ایام، دعای مخصوصی بود. یعنی در واقع یک دعای خیلی عادی بود. دعا برای پدر و مادر، معلمان، کشور و در پایان دعا برای شاه. دعا کردن برای شاه، برایم معضلی شده بود. اگر دعا نمیخواندیم دردسرساز میشد و اگر دعا را سر صف میخواندیم، شایسته من نبود. من شخصاً آن را یک حرکت خلاف میدانستم و حاضر بودم که حتی از مدرسه بیرون بروم و آن دعا را نخوانم. با برخی دوستان، از جمله جناب آقای کروبی مشورت کردم، قرار بر این شد، که یک دعای عربی تنظیم کرده و بخوانیم. این دعا، همان دعای معروف «الهی عظم البلاء و برح الخفاء...» بود. اگر کسی به ما ایراد میگرفت، میگفتیم: دعا کردن با الفاظ عربی بهتر است. افزون بر آن، این دعا در کتابهای ادعیه، از جمله مفاتیح الجنان آمده است. برای اینکه دعای فرزندان زودتر به اجابت رسیده و جالبتر باشد، مقید هستیم که آن را عربی بخوانیم. برنامه دعای صبحگاهی جدید را سر صف به دانش آموزها داده و گفتم که این دعا را بخوانید. از آن پس شخصی پیشنهاد داد که دعای حضرت حجت (عج) را بخوانیم: دعای «اللهم کن لولیک» آن دعا نیز سر صف خوانده شد. بدینسان مشکلی برای مدرسه ما پیش نیامد.
یک روز پیش از آغاز نیایش صبحگاهیمان، در حالی که دانش آموزها سر صف ایستاده بودند، آقایان بازرس وارد مدرسه شدند، به محض اینکه دیدم آنان وارد مدرسه
شدند، بیدرنگ با سوتی که در دست داشتم، بچهها را برای رفتن به کلاسهای خود راهنمایی کردم، به آنان گفتم: چون امروز کمی وقت گذشته است، بنابراین زودتر به سر کلاس بروید و بدین گونه صفها به طرف کلاسها حرکت کردند.
آقایان بازرس چیزی نگفته و داخل دفتر آمدند، آنان نشستند و هیچ سخنی درباره دعا نخواندن دانشآموزها بر زبان نیاوردند، پس از درنگ کوتاهی مدرسه را ترک کردند. اما چند روز دیگر همان آقایان صبح زود به مدرسه آمدند، هنگامیکه هنوز من به مدرسه نرفته بودم، آن گاه وارد مدرسه شدم، دیدم که آنان در مدرسه حضور دارند. بازرسها وارد دفتر شدند و مرا خواسته و گفتند: «شما دعای سر صف نمیخوانید؟» پاسخ دادم: «چرا. هر روز پیش از اینکه بچهها سر کلاس بروند، دعا میخوانیم». پرسیدند: «چه دعایی میخوانید؟» گفتم: «دعای امام زمان را میخوانیم؛ دعای «اللهم کن لولیک» را به آنان نشان دادم».
بازرسها پرسیدند: چرا دعایی را که آموزش و پرورش بخشنامه کرده و فرستاده است نمیخوانید؟ گفتم: حدیث داریم برای خواندن این دعا. اگر دعا برای سلامتی حضرت ولی عصر(عج) باشد، دعاهای دیگر هم زودتر به اجابت میرسند، مقداری از این مطالب دینی برای آنان گفتم.
آنان گفتند: خیر. اگر میخواهید آن دعا را هم بخوانید مانعی ندارد، اما اول باید همان دعایی را بخوانید که از طرف آموزش و پرورش برای شما ابلاغ شده است، سپس دعای امام زمان را بخوانید. بحث کوتاهی بین ما پیش آمد، یکی از همکاران مدرسه اشاره کرد که بحث نکنید، در هر صورت تیغ آقایان نبرید و این مساله سبب شد که حدود یک ماهی، ما در کش و قوس بودیم.
من با خود عهد کرده بودم، که در مقابل دعا به جان شاه خاموش و بیاعتنا نباشم و اصلاً نمیخواستم روزی زنده باشم، در حالی که دعا برای شاه به گوشم برسد. نفس مبارزههای من، بر ضد این مستبد بود، حال با این دعا، با عقیده و آرمان خود بجنگم؟
سرانجام یکی، دو تن از دوستان پیشنهاد دادند، که هر از گاهی، مثلاً ده، بیست روز
یک بار، دعای آموزش و پرورش برای رفع شبهه خوانده شود. جلوی آقایان معلمان گفتم: خدا آن روز را نیاورد، و عمر من به آن روز نکشد که من برگزار کننده برنامه دعای صبحگاهی دانشآموزها برای شاه باشم، مرگ برایم گواراتر است.
از آن پس با خودم گفتم که فقط یک راه دارد، اگر کارم بسیار مشکل شد، ناچارم که دیگر به مدرسه سجادی نیامده و به مدرسه برهان رفته و فقط دروس طلبگی را ادامه دهم، خدا هم بزرگ است و روزی ما را میرساند.