پدرم، آیتالله حاج سید نصرالله موسوی درچهای، فرزند محدث عالیمقام، آیتالله العظمی سید محمدحسین موسوی درچهای، و نیز داماد و برادرزاده علامه درچهای است. وی در حدود سال 1275 شمسی، در روستای درچه، در خاندانی اهل علم و روحانی به دنیا آمد. دوران کودکی را در همان درچه سپری کرده و در هفت سالگی راهی مکتبخانه گردید.
در مکتبخانه، قرآن، خواندن و نوشتن کتب فارسی، ریاضیات سیاق، تعلیم خط در انواع آن و همچنین حساب و هندسه را فرا گرفت. آنگاه به حوزه علمیه اصفهان پا نهاد و در مدرسه نیمآور ساکن گشت.
وی پس از کسب دانش در رشته ادبیات، منطق، معانی و بیان، وارد عرصه فقه و اصول و سایر رشتههای علوم حوزوی شده و سالها از محضر بزرگان آن زمان، از جمله آیتالله العظمی حاج آقا رحیم ارباب، آیتالله شیخ علی عاشقآبادی، استاد جلالالدین همایی و دیگران کسب فیض کرد و خود نیز به تدریس و تربیت طلاب و فضلا همت گماشت.
آیت الله حاج سید نصرالله موسوی، در خدمت به مردم شب و روز نمیشناخت. چون وی روحیهای زاهدانه داشت، روح خدمت و کمک او مخلصانه انجام میگرفت.
ایشان تبلیغ دین و نشر احکام اسلام را سرلوحه کارها و زندگی خویش قرار داده و در همه جا مقید بود که ارشاد و هدایتی انجام گیرد. او عقیده داشت این کار عمل به تکلیف است. وی ضمن تدریس و تربیت طلاب، به ارشاد و تبلیغ مردم نیز میپرداخت. او در جهت پرورش طلاب و اهل فضل سخت در این عرصه کوشیده و در تشویق و ترغیب جوانان به آموزش علوم حوزوی اصرار ورزید. اشتیاق فوق العادهاش در این عرصه زبانزد روحانیون و مردم اصفهان شده بود. او قلع و قمع روحانیون و تعطیلی مدارس علوم دینیه و مسدود کردن درهای مساجد و هجوم به سایر مراکز دینی از طرف حکومت ستمشاهی را دیده بود، از این رو به رغم وحشت و اضطراب بیشتر عالمان از تشویق فرزندان خود به طلبگی و ورود به سلک روحانیت باز نایستاد.
آیت الله حاج سید نصرالله موسوی درچهای بسیار خوش اخلاق و خونگرم و مهربان بوده و گهگاه لطیفهها و داستانهای شیرین و آموزنده نقل میکرد. در جلسات کمتر سخن میگفت. تا کسی سوال نمیکرد، لب به سخن نمیگشود، اما به هنگام پاسخ، داد سخن میداد. آن گاه که احساس وظیفه میکرد چهرهاش با ابهت میگشت.
او به هنگام ضرورت، در منازعات و مرافعات سیاسی، اجتماعی و قبیلهای، با عبارتهای قاطعانه به مسالههای بسیار مهم خاتمه میداد. همه کسانی که او را شناخته و به او ارادت داشتند، در مقابلش سکوت و صلح را بر منازعه ترجیح میدادند.
اخلاق و رفتار و سیر و سلوک او با مردم، به ویژه طلاب چنان بود که به آسانی ارادتمند او میشدند، چون او از تعارفات ظاهری، عناوین بیمحتوا و نامانوس به دور بوده و راستی در گفتار و کردارش کاملا مشهود بود، مردم به وی ارادت ویژهای داشتند.
ایشان به مردم، و به ویژه روحانیون سفارش میکرد که اگر زندگی تجملگرا و
مرفهی داشته باشید، هرگز مایل نخواهید بود برای ظلمستیزی و مبارزه با طاغوت تلاش کنید، بلکه ناچارید به قول معروف دست به عصا و با احتیاط عمل کنید، و یا حداکثر با تحلیلهای چنین و چنان و کلاه شرعی، کوتاهی خود در مبارزه با طاغوت را توجیه کنید. گاهی ممکن است از حق چشمپوشی کرده و یا ناحق را حق قلمداد کنید.
او چون دوران خفقان رضاخانی را لمس کرده و از دینزدایی حکومت پهلوی و سرسپردگی او نسبت به انگلستان و توطئههای عمال بیگانه، کاملا خبر داشت، از نقشههای شوم بیگانگان به خوبی آگاه بود.
وی در جریان شهادت علامه در حمام درچه، به عنوان برادرزاده و داماد پیوسته در کنار فرزندان علامه و سایر نزدیکان، مساله را با دقت تعقیب میکرد. در آن ماجرا ایشان را باید از افراد ثقه و مورد اعتماد برشمرد. ایشان با عنایت به دیدهها و برداشتهایش عداوت و کینه خاصی به همه طاغوتها به ویژه سلسله پهلوی داشت و در زندگی پر برکتش با کمال شجاعت و شهامت با طاغوت در نبرد بود و همواره در تحقیر حکومت وقت تلاش میکرد. وی شمشیر زبان خود را بر ضد ظلم برای یک لحظه هم غلاف نکرد و تا آنجا که توانست کوشید و با این که خطراتی او را تهدید میکرد، همچنان به کارش ادامه داد.
مرحوم حاج سید نصرالله موسوی، فرزندان و همه جوانان، به ویژه طلاب را به مبارزه با حکومت پهلوی تشویق میکرد. گرچه گاهی بعضی از پسرانش در زندان در سختترین شرایط و زیر شکنجه و ضرب و شتم طاغوت به سر میبردند، اما او باز فرزندان دیگر خود را به مبارزه بر ضد طاغوت زمان دعوت میکرد.
او عقیده داشت که مبارزه با طاغوت و ظلمستیزی، و در نهایت زندان و زجر و تبعید و شهادت، راه بزرگان اسلام و سیره ائمه اطهار ـ علیهم السلام ـ است که یک مبارز حقیقی باید به آنان اقتدا کند. وی که از همسری فاضله، عالمه و باتقوا برخوردار بود، با کمک همسرش نگذاشت فرزندان و نزدیکانش در مقابل طاغوت و ظالم زمان ساکت و بیتفاوت باشند.
سرانجام او پس از سالها تلاش در جهت تربیت طلاب و هدایت مسلمانان در شامگاه نیمه خرداد 1347، پس از یک بیماری کوتاه در درچه، ندای حق را لبیک گفت، با خبر درگذشت، شوری در منطقه به پا شد و جنازه او بر بالای دست مردم، در گرمای تابستان، با پای پیاده و بیش از هجده کیلومتر راه خاکی به تخت فولاد منتقل شد.
مادرم فرزند علامه فقیه، سید محمدباقر درچهای، زنی عابده و زاهده بود. پدر و مادرم ده فرزند داشتند که نیمی پسر و نیمی دختر بودند. دو خواهرم در جوانی از دنیا رفتند، اکنون سه خواهر دارم و چهار برادر. هر پنج برادر به نامهای: سید حسین، سید باقر، سید تقی، سید محمدعلی و سید مجتبی به تشویق و تمایل پدرمان به کسوت مقدس روحانیت درآمده و هرکدام به سهم خود در گوشهای از کشور در حال انجام وظیفه هستند. خوشبختانه ما برادران از آغاز نهضت امام خمینی در مبارزات حضور داشته و از علاقمندان ایشان بودهایم.
برادر بزرگمان آیت الله حاج آقاحسین درچهای، از مدرسین حوزههای علمیه بوده و نزدیک چهل سال است که به تدریس فقه و اصول اشتغال دارد. سایر برادران هم در اصفهان و قم مشغول انجام وظیفهاند. خواهرانم نیز ضمن اینکه در مبارزات پیش از انقلاب با برادران همراهی داشتند، پس از انقلاب و در دفاع مقدس هشت ساله با تشویق و اعزام فرزندان و فرزندزادگان به جبهه، و با نثار چندین شهید و مجروح سهم بسزایی در انقلاب دارند.
پدرم در تربیت کودکان نقش بسزایی داشت و مطالب آموزندهای را یادآور بود. مادرم ـ که مجری آن برنامههای مدون بود ـ با درایت و خلوص معنوی خودش میکوشید. گاهی همراه پدرم در مجالس مختلف حضور داشتیم که نقش سازندگی داشت. مادرم نیز از بردن من به خانه اقوام و نزدیکان دریغ نداشت. این رفت و آمدها؛ بهرههای اخلاقی، ادبی و اعتقادی زیادی به من رساندند. تکرار نکتهها و جملات آموزنده آن محافل برایم جذاب بود. هر گاه در این رفت و آمدها، کار خوب کرده یا جمله مناسبی بر زبان آورده بودم پدرم و مادرم با بازگویی، سعی در تقویت آن رفتار داشتند.
یکی از این میهمانیها در منزل مادربزرگم (همسر علامه) بود. رفتار و کردارش نسبت به زنان و کودکان، به ویژه کودکان به شکلی بود که همه او را مادر یا مادربزرگ خود انگاشته بودیم. مادر من نیز این خصلت را از مادر خود آموخته بود، برای همین در منزل ما نیز کودکان، خودشان را فرزند مادرم به حساب میآوردند، تا جایی که اگر به هنگام بازی، دختر یا پسری از کودکان احساس گرسنگی داشت، خودش را عین نوهها و بچههای واقعی مادرم به حساب آورده و میگفت: «زن آقا، یا دختر آقا گرسنهام». او همان برخوردی را با آنها داشت که با بچههای خودش داشت. پدر با عواطف پدرانه و تدبیرهای مدبرانه، منبعی از عاطفه و شهامت و بزرگی بود، و مادر، معدنی از مهربانیها و محبتهای مادرانه. هر دو در حقیقت الگوی درس دین و دانش بودند.
پدر و مادرم با تدبیری حکیمانه، در اطاعت و فرمانبری، احترام گذاشتن به دیگری را به ما میآموختند. آنگاه که از مادرم درخواست اجازه کاری را داشتیم و لزوم اجازه گرفتن از پدر را یادآوری میکرد: از پدر اجازه گرفتهاید؟ اول باید رضایت پدر را حاصل کرد و سپس سراغ مادر آمد. به دنبال این جملات، حدیثی و یا شعری و یا حکایتی در اهمیت اطاعت فرزند از پدر نقل کرده، و ما را بیش از پیش مطیع پدر ساخته بود. ما یقین داشتیم که اگر اجازه پدر نباشد در هر کجا و هر سنی که باشیم آن کار ناقص مانده و ممکن است نتیجه مورد نظر حاصل نشود. از طرفی وقتی در امری اگرچه کوچک، از پدر اجازه و کسب تکلیف داشتیم، با این پرسش روبهرو بودیم: «آیا آن را با مادرتان در میان گذاردهاید؟ اگر مادرتان اجازه داد، آن وقت بیایید من هم یک کاری خواهم کرد». پدرم هم اگر موقعیت مناسب بود، با بازگو کردن قصهای، یا جملهای از بزرگان ـ که فراخور سن و سال ما بود ـ در باب محبت مادر، یادآور مقام مادر بود. این شیوه پدر و مادر، نقش مهمی در تربیت اخلاقی و دینی ما داشت. حاصلش آن بود که ما برادران و خواهران، تا هنگام مرگ پدر و مادرمان، یک لحظه از فرمانبری آنان سرپیچی نکردیم.
در خانه ما الفاظ بد، فحاشی و تندی وجود نداشت. اگر ما بچهها در بیرون یک حرف زشتی را یاد گرفته بودیم، مادرم بیدرنگ این توصیه را داشت: «زود برو دهانت را آب بکش. این الفاظ را نگو، ماموران خداوند الان این لفظ را ضبط میکنند. تو اگر در پیشگاه پیغمبر صلی الله علیه و اله و سلم این کلمه را بگویی، چقدر ناراحت خواهد شد؟» بنابراین ما به طور کلی سخن زشت به زبان نیاورده و گوینده حرف بد را هم سرزنش کرده و عملش را ناپسند میدانستیم. ما در خانهمان آزادی داشتیم. من از آزادی زیادی برخوردار بودم. اگرچه بعدها متوجه شدم که تمام حرکتها و رفت و آمدهایم را، پدرم از دور کنترل کرده و مراقب بوده که با چه کسی هستم، به کجا رفته و از کجا آمدهام. پدرم مقید بود که در مقابل اعمال خوب ما را تشویق کرده و توصیه کند که آن کار خوب را دوباره انجام دهیم. ایشان مقید بود که ما درس بخوانیم. گاهی جملاتی با این مضمون «به هر جان کندنی است مخارج شما را تامین خواهم کرد، شما به درس خواندن ادامه دهید» داشت. ویژگی دیگر خانه ما این بود که پاتوق طلاب بود. طلبهها، یا با برادرانم رفیق بودند، یا از ارادتمندان پدرم بودند. به هر حال رفت و آمد طلاب به منزل ما زیاد بود. حتی پس از فوت پدر نیز خانه ما مرکز تجمع طلاب بود و مادرم نیز مانند او بسیار به طلاب عقیده داشته و در پذیرایی از آنان از هیچ کوششی دریغ نداشت.