کنار جاده ایستاده بودیم، ناگهان یک سواری نگه داشت. هر دو گلآلود و مشکوک بودیم، سوار شدیم تا راننده ما را به شهر آبادان برساند، هنوز چند کیلومتری جلو نرفته بودیم که به نخستین پاسگاه بین جاده رسیدیم. ماموران ژاندارمری مشغول بازرسی ماشینها و مسافرها بودند. راننده از ماشین پیاده شد و به سمت یکی از ماموران رفت، و در گوشی چیزهایی به او گفت، من فهمیدم ماجرا از چه قرار است، آشکار شد که راننده از ماموران مزدور، یا بدون حقوق آنان است.
من فرصت را از دست ندادم، بیدرنگ دست به کار شده و نامههایی را که از آقای دکتر صادقی گرفته بودم، در زیر لاستیکِ کف ماشین جاسازی کردم، تا هنگام تفتیش ماموران به دست آنان نیفتد. راننده برگشت و ساکهای ما را تحویل ماموران داد و سپس ما را به دست ژاندارمها سپرد و رفت.
ماموران آمدند و ما را سخت تفتیش بدنی کردند. وسائل ساکها را بازرسی نمودند، اما چیزی به دست نیامد. خوشحال بودم که نامهها به دست آنان نیفتاده است. هوا بسیار سرد بود، از طرفی پاسگاه در موقعیت سراشیبی و در معرض باد سوزناک قرار داشت، ما را در آن فضای سوزناک اسیر کرده و اجازه نمیدادند که حرکتی بکنیم. یک اتاق نگهبانی مخروبهای به چشم میخورد، خواستیم در آنجا سرپناهی داشته باشیم که مانع
شدند. یک ژاندارم بدطینت و خشن، به نام صالحپور، فرمانده این پاسگاه بود، هرچه به او گفتم: این پیرمرد (آیت الله منتظری) وضعیت مناسبی ندارد و در اذیت و ناراحتی به سر میبرد و توان جسمانی ندارد، اصلا تاثیری نداشت.
هیچ جرمی برای ما ثابت نشده بود، در نهایت اگر جرمی داشتیم، این بود که به طور قاچاقی به زیارت عتبات رفته بودیم. با این همه نزدیک چهار، پنج ساعت ما را در آن سرمای سخت سرپا نگه داشتند. من ناراحت شده و اعتراض کردم، ناگهان اسلحهاش را از کولش درآورد و خواست با قنداق مرا بزند، که آقای منتظری مانع شد.
نزدیک غروب بود که فرمانده پاسگاه مرکزی آمد، که صالحپور و چند سرباز به استقبالش رفتند و احترام نظامی به جا آوردند، من از فرصت استفاده کردم و جلو رفتم، پس از سلام، گفتم: ما حدود چهار، پنج ساعت است که در این جا اسیر هستیم، زائر حرم حسینی هستیم، ژاندارمها حتی به ما آب و غذا ندادهاند، آنان اجازه نمیدهند که حتی نماز بخوانیم.
به دستور او ما را به خوابگاهی بردند، تا شب آن جا خوابیده و استراحت کنیم، قرار شد که فردا تکلیفمان روشن بشود. به یک رانندهای پول دادیم، تا از آبادان برای ما غذا تهیه کند، متاسفانه او رفت و نیامد. شب گرسنه روی تخت سه طبقه خوابیدیم، آقای منتظری در طبقه اول و من در طبقه سوم خوابیدم، خواب که نبود، تا صبح از این سو به آن سو میشدم و نگران بودم که فردا چه خواهد شد.
فردا وقت نماز صبح بیرون آمدیم، هوا بسیار سرد بود، وضو ساخته و نماز را اقامه کردیم، سپس منتظر نشستیم، پس از مراسم صبحگاهی، ساعت هشت صبح ما را همراه چند نفر ژاندارم مسلح، به پاسگاه مرکزی در آبادان آوردند، راه طولانی بود، نزدیک ظهر به مقصد رسیدیم. وارد پاسگاه که شدیم، دیدم آقای حاج سلطان ـ قاچاقبری که ما را به سفارش آقای قائمی از مرز عبور داده بود ـ دستگیر شده است، او ما را شناخت و باهم سلام و علیکی کردیم.
در این پاسگاه بوفهای بود، مقداری نان و کره خریدیم و شکمی از عزا درآوردیم،
سپس ما را به بازداشتگاه عمومی ژاندارمری بردند، که خداوند نصیب هیچ مسلمانی نکند، جایی بسیار کثیف و متعفن بود، بوی دود سیگار فضا را گرفته بود، سروصداها گوش آدم را کر میکرد، ما را در جمع افراد لاابالی، دزد، قاتل و عرقخور جای دادند. یکی بلند شد و گفت: برای سلامتی آقا شیخ و آقا سید صلوات بفرستید. همه صلوات فرستادند، یکی از آنان زیراندازی آورد و انداخت، و ما را روی آن نشاند. او در عین حال که میخواست به ما احترام گذارد، متلکپرانی هم داشت. چیزی نگذشت که ما را به پاسگاه دیگری، در خارج از آبادان انتقال دادند، این جا پاسگاه خلوتی بود، چند اتاق در میان بیابان داشت، از آن جا به وسیله فردی، پیغامی برای آقای قائمی فرستادیم، که در جهت آزادی ما اقدام کند. آن فرد سریع خود را به مدرسه علمیه قائمیه در آبادان رسانده بود، اما آیت الله قائمی حضور نداشت. ایشان به مکه مشرف شده بود، ناگاه خبر رسید که فرزندش ـ آقا مجتبی قائمی ـ به ملاقات ما آمده است. پس از سلام و احوالپرسی گفت: پدرم نیست، اما از طریق بعضی از علمای متنفذ آبادان اقدام کردم. او رفت و از بیرون یک ظرف بزرگ چلوکباب آورد، ما همراه چند نفر از زندانیان دیگر غذا خوردیم. ژاندارمها به آقا مجتبی احترام میگذاشتند، او رفت و صبح روز بعد نزد ما آمد و تا نزدیک ظهر پیش ما ماند. او که رفت، ماموران ما را از ژاندارمری، به اداره اطلاعات و امنیت (ساواک) انتقال دادند.