فصل ششم : دوران اسارت و زندان
دستگیری در مرز آبادان
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : اباذری ، عبدالرحیم

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1390

زبان اثر : فارسی

دستگیری در مرز آبادان

‏کنار جاده ایستاده بودیم، ناگهان یک سواری نگه داشت. هر دو گل‌آلود و مشکوک ‏‎ ‎‏بودیم، سوار شدیم تا راننده ما را به شهر آبادان برساند، هنوز چند کیلومتری جلو نرفته ‏‎ ‎‏بودیم که به نخستین پاسگاه بین جاده رسیدیم. ماموران ژاندارمری مشغول بازرسی ‏‎ ‎‏ماشین‌ها و مسافرها بودند. راننده از ماشین پیاده شد و به سمت یکی از ماموران رفت، ‏‎ ‎‏و در گوشی چیزهایی به او گفت، من فهمیدم ماجرا از چه قرار است، آشکار شد که ‏‎ ‎‏راننده از ماموران مزدور، یا بدون حقوق آنان است.‏

‏من فرصت را از دست ندادم، بی‌درنگ دست به کار شده و نامه‌هایی را که از آقای ‏‎ ‎‏دکتر صادقی گرفته بودم، در زیر لاستیکِ کف ماشین جاسازی کردم، تا هنگام تفتیش ‏‎ ‎‏ماموران به دست آنان نیفتد. راننده برگشت و ساک‌های ما را تحویل ماموران داد و ‏‎ ‎‏سپس ما را به دست ژاندارم‌ها سپرد و رفت.‏

‏ماموران آمدند و ما را سخت تفتیش بدنی کردند. وسائل ساک‌ها را بازرسی نمودند، ‏‎ ‎‏اما چیزی به دست نیامد. خوشحال بودم که نامه‌ها به دست آنان نیفتاده است. هوا بسیار سرد بود، از طرفی پاسگاه در موقعیت سراشیبی و در معرض باد سوزناک قرار داشت، ما را در آن فضای سوزناک اسیر کرده و اجازه نمی‌دادند که حرکتی بکنیم. یک اتاق نگهبانی مخروبه‌ای به چشم می‌خورد، خواستیم در آن‌جا سرپناهی داشته باشیم که مانع ‏‎ ‎

‏شدند. یک ژاندارم بدطینت و خشن، به نام ‏‏صالح‌پور‏‏، فرمانده این پاسگاه بود، هرچه به ‏‎ ‎‏او گفتم: این پیرمرد (آیت الله منتظری) وضعیت مناسبی ندارد و در اذیت و ناراحتی به ‏‎ ‎‏سر می‌برد و توان جسمانی ندارد، اصلا تاثیری نداشت.‏

‏هیچ جرمی برای ما ثابت نشده بود، در نهایت اگر جرمی داشتیم، این بود که به طور ‏‎ ‎‏قاچاقی به زیارت عتبات رفته بودیم. با این همه نزدیک چهار، پنج ساعت ما را در آن ‏‎ ‎‏سرمای سخت سرپا نگه داشتند. من ناراحت شده و اعتراض کردم، ناگهان اسلحه‌اش را ‏‎ ‎‏از کولش درآورد و خواست با قنداق مرا بزند، که آقای منتظری مانع شد.‏

‏نزدیک غروب بود که فرمانده پاسگاه مرکزی آمد، که صالح‌پور و چند سرباز به ‏‎ ‎‏استقبالش رفتند و احترام نظامی به جا آوردند، من از فرصت استفاده کردم و جلو رفتم، ‏‎ ‎‏پس از سلام، گفتم: ما حدود چهار، پنج ساعت است که در این جا اسیر هستیم، زائر ‏‎ ‎‏حرم حسینی هستیم، ژاندارم‌ها حتی به ما آب و غذا نداده‌اند، آنان اجازه نمی‌دهند که ‏‎ ‎‏حتی نماز بخوانیم.‏

‏به دستور او ما را به خوابگاهی بردند، تا شب آن جا خوابیده و استراحت کنیم، قرار ‏‎ ‎‏شد که فردا تکلیف‌مان روشن بشود. به یک راننده‌ای پول دادیم، تا از آبادان برای ما ‏‎ ‎‏غذا تهیه کند، متاسفانه او رفت و نیامد. شب گرسنه روی تخت سه طبقه خوابیدیم، ‏‎ ‎‏آقای منتظری در طبقه اول و من در طبقه سوم خوابیدم، خواب که نبود، تا صبح از این ‏‎ ‎‏سو به آن سو می‌شدم و نگران بودم که فردا چه خواهد شد.‏

‏فردا وقت نماز صبح بیرون آمدیم، هوا بسیار سرد بود، وضو ساخته و نماز را اقامه ‏‎ ‎‏کردیم، سپس منتظر نشستیم، پس از مراسم صبحگاهی، ساعت هشت صبح ما را همراه چند نفر ژاندارم مسلح، به پاسگاه مرکزی در آبادان آوردند، راه طولانی بود، نزدیک ‏‎ ‎‏ظهر به مقصد رسیدیم. وارد پاسگاه که شدیم، دیدم آقای ‏‏حاج سلطان‏‏ ـ قاچاق‌بری که ‏‎ ‎‏ما را به سفارش آقای قائمی از مرز عبور داده بود ـ دستگیر شده است، او ما را شناخت ‏‎ ‎‏و باهم سلام و علیکی کردیم.‏

‏در این پاسگاه بوفه‌ای بود، مقداری نان و کره خریدیم و شکمی از عزا درآوردیم، ‏‎ ‎

‏سپس ما را به بازداشتگاه عمومی ژاندارمری بردند، که خداوند نصیب هیچ مسلمانی ‏‎ ‎‏نکند، جایی بسیار کثیف و متعفن بود، بوی دود سیگار فضا را گرفته بود، سروصداها ‏‎ ‎‏گوش آدم را کر می‌کرد، ما را در جمع افراد لاابالی، دزد، قاتل و عرق‌خور جای دادند. ‏‎ ‎‏یکی بلند شد و گفت: برای سلامتی آقا شیخ و آقا سید صلوات بفرستید. همه صلوات ‏‎ ‎‏فرستادند، یکی از آنان زیراندازی آورد و انداخت، و ما را روی آن نشاند. او در عین ‏‎ ‎‏حال که می‌‌خواست به ما احترام گذارد،‌ متلک‌پرانی هم داشت. چیزی نگذشت که ما را ‏‎ ‎‏به پاسگاه دیگری، در خارج از آبادان انتقال دادند، این جا پاسگاه خلوتی بود، چند اتاق ‏‎ ‎‏در میان بیابان داشت، از آن جا به وسیله فردی، پیغامی برای آقای قائمی فرستادیم، که ‏‎ ‎‏در جهت آزادی ما اقدام کند. آن فرد سریع خود را به ‏‏مدرسه علمیه قائمیه‏‏ در آبادان ‏‎ ‎‏رسانده بود، اما آیت الله قائمی حضور نداشت. ایشان به مکه مشرف شده بود، ناگاه ‏‎ ‎‏خبر رسید که فرزندش ـ آقا مجتبی قائمی ـ به ملاقات ما آمده است. پس از سلام و ‏‎ ‎‏احوال‌پرسی گفت: پدرم نیست، اما از طریق بعضی از علمای متنفذ آبادان اقدام کردم. او ‏‎ ‎‏رفت و از بیرون یک ظرف بزرگ چلوکباب آورد، ما همراه چند نفر از زندانیان دیگر ‏‎ ‎‏غذا خوردیم. ژاندارم‌ها به آقا مجتبی احترام می‌گذاشتند، او رفت و صبح روز بعد نزد ‏‎ ‎‏ما آمد و تا نزدیک ظهر پیش ما ماند. او که رفت، ماموران ما را از ژاندارمری، به اداره ‏‎ ‎‏اطلاعات و امنیت (ساواک) انتقال دادند.‏