سیاستمداران و مبارزان اصلی، در جنب و جوش بودند که مبادا چراغ مبارزه با استبداد خاموش شده و یا کمسو شود. هر روز خبرهای تازهای از زندانیان، مجروحان و خانواده شهیدان به گوش میرسید. ناگهان خبرهای گوناگونی از زندانی شدنِ طیب و حاج اسماعیل و شکنجه آنان پس از حوادث 15 خرداد منتشر شد. آنان را تحت فشار گذاشتند، که بگویند ما از آقای خمینی پول گرفتهایم تا غائله راه بیاندازیم! این خواسته با استقامت و پایمردی آنان ممکن نبود. سرانجام در فاصلهای کمتر از دو ماه، آنان با کمال شهامت به سوی جوخه اعدام رفتند، اما به خواسته شاه تن ندادند.
وقتی خبر پخش شد که طیب را اعدام کردند، من در مدرسه برهانِ شهر ری بودم. همراه طلاب به صحن امامزاده حمزه آمدیم. حدود 100 نفر که تیپ طیب را داشته و از هواداران او بودند، با لباس مشکی در صحن حضرت حمزه نشسته بودند. بیشترشان پیراهن آستین کوتاه پوشیده و بازوهای قوی و ستبرشان پیدا بود. سکوت در فضا حاکم بود. برخی یک دست و برخی دستان خود را زیر چانه گذاشته و سرها را به زیر افکنده و ناراحت و خشمگین بودند. میداندار و پیشکسوتشان اعدام شده بود.
شخصی گفت: «اینان دار و دسته طیب شکست خوردهاند»! گفتم: «به چشمهای از حدقه بیرون زده آنان نگاه کنید، شاه با اعدام طیب گور خود را کنده است! اینان در فکر فرصت و در حال انفجارند». آنگاه جنازه طیب را آوردند و داخل مقبره دراویش گذاشتند. چون هوا گرم بود، چند پنکه رو به طرف جنازه گذاشتند. حاج اسماعیل رضایی را دفن کرده بودند. علت این که طیب را دفن نکرده بودند، طوری که نقل کردند، این بود که طیب وصیت کرده بود، وی را در راهروی درب ورودی حضرت عبدالعظیم علیه السلام، در هشتی اولی که به بازار منتهی میشود دفن کنند. بدین گونه زواری که برای زیارت میآیند از روی قبر او بگذرند که نشد. ساعت چهار بعد از ظهر همان روز که دوباره به طرف صحن حضرت حمزه رفتیم، جنازه هنوز دفن نشده بود. آن
شب من عازم قم بوده و به شمس العماره ـ اول ناصر خسروـ رفتم که با اتوبوس به قم بروم، در آنجا با یکی از دوستانم برخورد کردم و با هم به قم رفتیم، وارد قم شدیم. تا غروب وقت زیادی داشتیم. سری به دوستان زدم و هنگام غروب آفتاب به فیضیه رفتیم. مثل همیشه طلبهها در فیضیه گرد آمده بودند. پستچی هم همان وقت میآمد، تا هرکس که نامه دارد، تحویل بگیرد. طلاب وقتی با کسی، کاری و یا قصد دیدن رفیق خود را داشتند، قرار دیدارشان در هنگام غروب، در مدرسه فیضیه میگذاشتند.
درست به یاد ندارم، که آن روزها آیت الله العظمی اراکی پیشنماز مسجد مدرسه فیضیه بود، یا جای خود را به آیت الله زنجانی داده بود. چون پس از آن که آقای اراکی دچار کسالت شد، دیگر نماز جماعت نخوانده و این کار بر گردن آیت الله زنجانی افتاد. ایشان تا آخر عمر خود نماز مغرب و عشا را در مسجد مدرسه فیضیه قم امامت میکردند. آن روز نماز جماعت برقرار شد. نماز اول را که خواندیم، آقای تکبیرگو گفت: «آقایان خواهش میکنم بعد از نماز دوم تشریف نبرید، که تذکری دارم». بعد از نماز عشا گفت: «آقایان حاج طیب و حاج اسماعیل رضایی به جرم دفاع از نهضت و حمایت از حاج آقا روح الله خمینی، تیرباران شدند و امروز آنان را دفن کردند. امشب شب لیلهالدفن آنان است. هر کدام از آقایان که وقت داشتند، دو تا نماز وحشت، یکی برای حاج اسماعیل رضایی، و یکی هم برای طیب بخواند». بسیار جالب بود که تمام طلبههایی که در نماز جماعت حضور داشتند، برای خواندن نماز وحشت، بلند شدند.
پس از نماز وحشت به مدرسه حجتیه آمدم. پیش از آنکه به حجره بروم به کتابخانه مدرسه رفتم، در کتابخانه، مثل طلبههای دیگر مشغول مطالعه بودم، که یکی از آقایان وارد شد و سکوت کتابخانه را شکست و گفت: «آقایان طیب و حاج اسماعیل رضایی اعدام شده و امشب آنان را دفن کردند. نماز لیلهالدفن را فراموش نکنید». همه آقایانی که در کتابخانه مدرسه حجتیه بودند، همان وقت بلند شدند. اگر نیاز به وضو داشتند وضو گرفتند، و همگی دو تا نماز وحشت خوانده و بعد به مطالعه خود ادامه دادند.
بعدها شنیدم که در تمام کتابخانههای عمومی قم، مانند مسجد اعظم و فیضیه و حضرت معصومه و کتابخانههای دیگری که دایر بود، حتی در حجرهها، طلبهها در آنشب دو تا نماز وحشت برای این دو نفر خواندند. یک حساب سر انگشتی که کردم، دیدم آنشب برای طیب و برای حاج اسماعیل رضایی هر کدام صدها نماز وحشت خوانده شده است. همان وقت این حرکت برای من این سوال را طرح کرد که چطور یک نفر این قدر سعادت پیدا کرده، که این همه طلبه ـ که شاگردان امام صادق علیه السلام هستند ـ برایش نماز وحشت بخوانند؟ این طلاب در واقع، با میل و علاقه و قربة الی الله، برای هر کدام از آنان نماز وحشت خواندند، این شان و سعادتی است که نصیب هرکسی نمیشود.
این سوال در ذهنم بود که عامل این سعادت چیست؟ یک روز یکی از همشهریانم که از بارفروشان میدان امین السلطان بود و در همسایگی طیب حجره داشت، نکتههایی را درباره او برایم روشن کرد. او میگفت که علت محبوبیت طیب در بین مردم، این بود وقتی که او را به زندان انداخته و شکنجهاش کردند، تا اقرار کند که از آقای خمینی پول گرفته و این غائله را به راه انداخته است، طیب گفته بود: «من عمر خود را کردهام و حاضر نیستم در پایان عمرم به یک کسی ـ که جانشین ولی عصر(عج) و مرجع تقلیدم است ـ تهمت بزنم. من به امام حسین علیه السلام و دستگاه امام حسین علیه السلام خیانت نخواهم کرد».
یکی از دوستان اهل شهر ری ـ که پدر دو شهید بوده و همراه طیب در زندان به سر برده ـ میگفت: «زندانیها را به صف کردند و بعد به دستهای طیب دستبند قپونی زدند. طرز کار این دستبند، این طور است که یک دست از طرف عقب، و یک دست هم از روی شانه آمده تا مچ دست، در پشت سر به هم بسته شود. سپس دستبند را مثل یک ساعت کوک کرده، تا جائی که رفته رفته تنگتر و تنگتر میشود، میبندند. بدینسان، دستها تحت فشار قرار گرفته و استخوان سینه بیرون خواهد زد. در حالیکه عرق از سر و روی طیب میریخت، او را از برابر چشمان ما عبور دادند تا ما
عبرت بگیریم». طیب همه این سختیها و شکنجهها را دید، اما حاضر نشد بگوید، که از آقای خمینی پول گرفته، تا غائله پانزده خرداد را به راه بیندازد.
روزی در منزل آشنایی مهمان بودم. این آقا هم در آنجا بود. از طیب سخن به میان آمد. و من حر را مثال زدم و گفتم: حر نخستین کسی بود که به دستگاه امام حسین علیه السلام خیانت کرد، اما حریم امامت را هم نظر داشت. ذاتش پلید نبود، چون با احترام نزد امام حسین علیه السلام آمد. درست است که او کارهای خلاف انجام داده و دل فرزندان امام حسین علیه السلام را شکست، اما وقتی امام حسین علیه السلام اسم مادرش را برد، حر گفت: «من قدرت بردنِ نام مادر تو را ندارم، چون مادر تو فاطمه است». اصالت و دیانت، او را به مقام و فیض شهادت در رکاب امام حسین علیه السلام و ولی خدا رسانید. من شنیدهام که طیب فردی لات بوده، چنین آدمی چگونه این مقام را کسب کرد؟ من نشنیدهام که در شب اول قبر یک آیت اللّه، این همه نماز وحشت بخوانند، در حالیکه برای طیب و حاج اسماعیل خواندند.
آن آقا که در حال سیگار کشیدن بود، سیگارش را خاموش کرد و گفت: «طیب سزاوار چنین مقامی بود». بعد دو قصه از اخلاق و رفتار او برای من نقل کرد، که بسیار جالب بود. آن آقا که افزون بر همکاری در میدان امین السلطان، زمانی نیز در همسایگی طیب منزل داشت، چنین گفت: «یکبار بین اهالی محل پیچید که نیمه شبها فردی چهار دست و پا روی پشت بام خانهها راه میرود، تا جایی برای خوابیدن پیدا کند. این مساله مشکوک است، باید بررسی شود که او کیست. هم زمانیِ این ماجرا با فصل تابستان حساسیت موضوع را تشدید کرد. چون آن زمان وسایل خنک کننده رایج نبود و مردم با زن و بچه روی پشت بامها میخوابیدند».
آن آقا چنین ادامه داد: «بعد از بررسیها تصمیم گرفتیم، تا او را تعقیب کرده و ببینیم کیست و از کجا آمده است؟ اگر مشکوک است او را دست مامور بدهیم. نتیجه کار جالب بود. چون فهمیدیم که او طیب است. این آقا ساعت یک یا دو، پس از نصف شب، از سر کار میآید. چون آن ساعتها مردم روی بامها خواب بودند، برای اینکه
مبادا چادر یا روانداز از روی خانمها کنار رفته باشد، چهار دست و پا رفته جلو میرود، تا چشمش به ناموس مردم نیفتد».
ایشان داستان دیگری نیز از طیب گفت. وقتی طیب در محل کار روی تخت نشسته بود، تا چای بخورد؛ گاهی از گوشه و کنار میدان گداهایی نزد او میآمدند. بعضی از آنان عبایی روی دوش داشته و یک پارچه سیاهی را هم به سر بسته بودند، که به راست یا دروغ به مردم بگویند سید هستند، تا بیشتر جلب توجه کنند. طیب همیشه جلوی این درویشها به احترام بلند میشد. این عمل او اعتراض دستهای را بر میانگیخت،ولی او معتقد بود که من به حرمت لباس پیامبر صلی االه علیه و اله و سلم، به این درویش احترام گذاشتم و در حقیقت نیت اصلی او احترام به پیامبر بود. این ویژگیها نشان دهنده این است که او در واقع یک انسان اصیل و با شخصیت بود. همین منشهای اخلاقی طیب را به فیض عظیم شهادت رسانده و از آن مهمتر این که شمار زیادی از طلبهها با میل و رغبت برایش نماز وحشت بخوانند.