پس از ترک مدائن، به نجف که رسیدیم، وضعیت مالی من و آقای منتظری کمی بحرانی شده بود. آیت الله منتظری با اضطراب مرا صدا زد: آقا تقی، آقا تقی. من خدمتشان رفتم. ایشان به طور خصوصی گفت: پولهایم تمام شده و قرار است از ایران برایم حواله بیاید، ولی هنوز نیامده است، پول احتیاج دارم. چقدر پول همراه داری؟ من هم مانند آقای منتظری پول کمی داشتم، اما ایشان به این امید بودند، که هنوز مقداری پول نزد من مانده است. ایشان پرسید: چه کسی محرم راز است، که از او مقداری پول قرض کنم؟ گفتم: از آیت الله خمینی قرض کنیم؟ ایشان گفت: درست
نیست. گفتم: از اطرافیان ایشان قرض کنیم؟ جواب داد: برای من زشت است، ولی برای شما عیب ندارد. سپس آقای منتظری گفت: راهی به نظرم آمده که آن هم از دست تو ساخته است، شنیدهام که آقای شیخ نصرالله خلخالی به طلاب غریب ایرانی وام میدهد و طلاب این وام را در قم، به آقای شیخ محمد حسن احسن ـ نماینده آقای خلخالی ـ تحویل میدهند. اگر یک نفر از آقایان نجف شما را به آقای خلخالی معرفی کند، ترتیب وام داده خواهد شد. قدری فکر کردم که نزد کدام یک از آشنایان بروم که معرف من نزد آقای خلخالی شود. کسانی را که با آنان در مدرسه آقای بروجردی، یا مکانهای دیگر آشنا بودم، به نظر آوردم، از کسانی که آقای خلخالی ایشان را بشناسد، آیت الله مشکینی، سید حمید روحانی و شیخ حسن کروبی بودند. بیدرنگ راهی مدرسه آیت الله بروجردی شدم، در حیاط مدرسه به جناب حجت الاسلام آقای عمید زنجانی از طلاب مدرسه برخوردم، به نظرم آمد که قضیه را به طور خصوصی با ایشان در میان بگذارم، پس از سلام و احوالپرسی گفتم: من نیاز مبرمی به پول دارم و پولهایم تمام شده و حال در صدد گرفتن وامی از آقای خلخالی هستم، شما معرف من نزد ایشان میشوید؟ ایشان به گرمی استقبال کرد و به آقای خلخالی زنگ زد. من همچنان ایستاده بودم، آقای عمید، برای این که طلاب اطراف ما متوجه نشوند، سربسته گفت که
یکی از دوستانم به نام آقای سید تقی درچهای برای رفع مشکلی خدمتتان میآید، آن شاءالله مشکل ایشان حل شود.
با اطمینان خاطر و خوشحال به طرف آقای خلخالی حرکت کردم. بر اثر کثرت عالمان و طلاب، در دفتر ایشان تقریبا جایی برای نشستن نبود؛ ولی وقتی وارد شدم با راهنمایی آقای خلخالی جایی برای من باز کردند و میان طلاب، خودم را جا دادم. منظره جلسه نشان میداد که من غریب هستم و برای کاری آمدهام. آقای خلخالی حلال مشکلات طلاب بود. از آنجا که این عالم بزرگوار نمیدانست تلفن آقای عمید مربوط به من بوده است یا دیگری، در انتظار بود که بگویم چه کار دارم. بنابراین رو کرد به طرف و من پرسید: «حضرت آقا! شما هم فرمایش داشتید؟»
در جواب سوال آقای خلخالی با تانّی و با لکنت زبان و کلمات غیر مربوط، خود را به ایشان معرفی کردم و گفتم که من همان کسی هستم که چند دقیقه قبل، آقای عمید زنجانی در موردش تلفن کردند. ایشان فرمودند: «خوب چه مشکلی دارید؟ بفرمائید». من با کمال خجالت و شرمندگی عرض کردم: مبلغی پول به عنوان قرض نیاز دارم که بعدا در «قم» بپردازم. آقای خلخالی فرمودند: «بله، آقای عمید فرمودند مشکلی دارید؛ ولی نفرمودند پول قرضی میخواهید. اگر میفرمودند، هر مبلغی که میخواستید، در خدمت شما بودیم».
خلاصه، یعنی هیچ! من کلافه بودم، کلافهتر شدم. مثل این که پتکی بر سرم فرود آمده باشد. میخواستم زمین دهان باز کند و در آن فرو بروم! ناراحت و عصبانی، از جا بلند شدم و بدون خداحافظی جلسه را ترک گفتم.
به طرف مدرسه حرکت کردم. در مسیر، پس از عبور از چند کوچه، وارد بازار حضرت امیرالمومنین شدم.
در پایان بازار، قبل از مدرسه آقای بروجردی، رو به روی صحن مطهر و ایوان طلا به ساحت مقدس حضرت علی سلام دادم و عرض کردم: «السلام علیک» و بقیهاش را
نگفتم و ادامه دادم: «آقا، مولا! آبرویم رفت! آخر من میهمان شما بودم! چرا باید میهمان شما برای چند دینار، میان جمعی طلبه این قدر شرمنده و خجلتزده گردد؟...» و بعد دنباله سلام را عرض کردم که: «یا امیرالمومنین و رحمه الله وبرکاته». بازار و کوچه را طی کردم و وارد مدرسه شدم. به محض اینکه وارد حیاط مدرسه شدم، آقای عمید سوال کردند: «فلانی! پول را گرفتی؟» با عصبانیت و بدون سلام، عرض کردم: «من پول نمیخواهم» و سپس به حجره رفتم.
چون دیدند من خیلی ناراحت هستم، به دنبال من وارد حجره شدند و اصرار کردند تا مطلب روشن شود. سرانجام ماجرا را گفتم. ایشان مرا دلداری داده و به آقای خلخالی دوباره تلفن زدند و مطلب را روشن نمودند و من با اصرار ایشان بار دیگر به طرف منزل آقای خلخالی به راه افتادم. این بار وقتی وارد منزل آقای خلخالی شدم، ایشان بیدرنگ تمام قامت بلند شد و گفت: بفرمایید آقای درچهای. آن گاه مرا کنار خودش نشانیده و گفت: هر چقدر وام میخواهید بگویید. سپس گفت: «شما چه ارتباطی با آقایان درچهای دارید؟» پرسیدم: «کدام درچهای؟» گفت: «سادات درچهای». گفتم: «من از همانها هستم». گفت: «شما چه ارتباطی با سید باقر درچهای دارید؟ گفتم: «ایشان پدربزرگ من است». سپس آقای خلخالی با احترام بسیار گفت: «آقا اگر شما خودتان را معرفی کرده بودید، نیازی به معرف نداشتید».
سپس ایشان دستور داد که مبلغی را که میخواستم به من وام دهند. بیدرنگ خدمت آقای منتظری آمدم، تا پولها را تقدیم ایشان کنم. آقا فرمود: «مشکل حل شد». گفتم: «حواله رسید؟» فرمود: «نه، از طریق دیگر رسید؛ کاروانی از اصفهان به نجف آمده بود، مدیر کاروان که از دوستان بوده و پول اضافی داشت، مقداری از آن را به من وام داد»، به حرم امیرالمومنین مشرف شدم و از لطف و مرحمت آن حضرت سپاسگزاری کردم.