در یکی از روزهای تعطیلی حوزه علمیه نجف، با چند تن دیگر از دوستان طلبه به کربلا مشرف گشته و پس از زیارت مرقد مطهر امام حسین، به حرم حضرت ابوالفضل مشرف شدیم. در آنجا، در حالی که با آن حضرت درد دل میکردیم، دیدیم، جوانی بیست و سه ساله، یا بیست و چهار ساله در میان گلیمی دراز کشیده بود. سپس چند زن و مرد عرب دیگر را به کنار ضریح آوردند و همانجا خواباندند. سر پارچه سفیدی، یک سرش به دست بیمار بود و سر دیگرش به یکی از شبکههای ضریح بسته بودند. پدر و مادر آن جوان بالای سرش نشسته و شفای او را از حضرت ابوالفضل ـ در پیشگاه حضرت ربوبی ـ خواستار شده بودند. مادرش دایم سر به آسمان بلند میکرد و دعا میکرد. پدرش پائین پای فرزندش نشسته بود و همچنان اشک میریخت. من چون کار ضروری داشتم، پس از زیارت حرم را ترک کرده و راهی مدرسه علمیه آیتالله بروجردی شدم. دوستان گفتند: ما در حرم میمانیم، و زیارت جامعه و چند سورهای از قرآن را خوانده و ظهر به مدرسه باز میگردیم.
شاید یک ساعت، از آمدن من به مدرسه نگذشته بود، که دوستان آمدند. آنان با چهرههای گشاده میگفتند: واقعا عجیب بود، عجب ماجرایی بود، من از آنان سوال کردم، که جریان چیست؟ دوستان گفتند که آن پسر شفا یافته و جلوی دیدگان همه، چشمهایش باز شده است.