هرچند وضع درون زندان، از آن شدت و هیاهوی بازجویی، و شکنجههای سخت روزهای نخست کاسته شده بود، اما یک درد روحی پیوسته آزارم داده و مرا به ستوه آورده بود، من باید از هر راهی که ممکن بود، پدر و مادرم را از نگرانی درآورده و آنان را از حال و روزگار خود، و این که زنده هستم، باخبر کنم.
بعدها شنیدم که پدرم به طور مرتب برادرانم را برای جستوجو، و پیگیری از احوال من، به این سو و آن سو فرستاده است، بیتردید همه کوشش آنان بینتیجه بوده، و آنان نتوانسته بودند خبری از زنده بودن من به دست آورند. برادرانم به زندان قزل قلعه بارها مراجعه کرده بودند، اما اجازه ملاقات به آنان داده نشده بود، ماموران زندان حتی زنده یا مرده بودنم را نگفته بودند. پیداست که این همه، باعث نگرانی و اضطراب بیشتر پدر و مادرم گشته بود، از این رو تنها آرزویم این بود که خانوادهام از زنده بودن من آگاه شوند.
تصمیم گرفتم برای آگاه ساختن خانواده به مطالعه و ارزیابی محیط بپردازم، ریسک سختی بود، زیرا باید روی تمام هم سلولیها، و نیز زندانبانان، یا ماموران دولتی با کار ویژه، سوژههای مناسب را انتخاب کنم.
نگهبانی روی برجهای مراقبتی پشت دیوار گلی قزل قلعه، و همچنین داخل سلولها با سربازان بود. ماموران عالیرتبه، با جا به جا کردن سربازان فرصت نمیدادند که نگهبانان با زندانیان سیاسی ارتباط برقرار کرده و از طریق آنان، اخبار زندان را به بیرون انتقال دهند. در یک ماهی که مشغول تحقیق بودم، هیچ کدام از سربازها از بند خارج نشدند، به جز «امربر»، که وظیفهاش تهیه نیازهای زندانیان و نگهبانان بود.
سربازهای زندان نیز مانند مردم کوچه و بازار گوناگون بودند، گروهی خوش اخلاق و گروهی بدطینت و خشن و گروهی نیز بسیار ترسو بودند، در میان سربازها، گاهی بچههای خوب هم پیدا میشد.
سر ماه سربازها جا به جا میشدند. حالا امربرِ جدید آمده بود که لهجه غلیظ اصفهانی داشت. با خود گفتم که این سرباز همشهری است و باید سعی کنم که با او ارتباط خوبی برقرار کنم.
رفته رفته امیدی در دلم زبانه کشید، گویی وعده خداوند تحقق یافته و گشایشی حاصل شده است. از این رو بیصبرانه منتظر ماندم، تا روزی که او پشت سلول آمد، او میخواست بپرسد که من حق خرید دارم یا خیر؟ من از کسانی بودم که حق خرید نداشتم. اما از فرصت استفاده کرده و با او به لهجه غلیظ اصفهانی صحبت کردم. سپس از او پرسیدم: برادر مثل این که اصفهانی هستی؟ گفت: بله. اصفهانی هستم. پرسیدم: اهل کجای اصفهان؟ گفت: طرفهای خیابان عبدالرزاق، پرسیدم: کدام منطقه؟ گفت: نزدیک مدرسه نیمآور.
خوشحال شدم، چون مدرسه نیمآور پاتوق من بود. بعد هم ضمن گفتوگو متوجه شدم که این سرباز از ارادتمندان دایی بنده است. چون از ایشان پرسیدم که اهل مسجد و این جور چیزها هستی؟ پاسخ داد: بله. پرسیدم: بیشتر کدام مسجد رفت و آمد داری.
نام مسجد را که گفت، دیدم همان مسجدی است که دایی بنده پیشنماز آن جا است. از این رو پرسیدم: پیشنماز مسجد شما چه کسی است؟ جواب داد: آقای حاج سیدابوالحسن درچهای. گفتم: این آقا دایی من است. سرباز اصفهانی خیلی خوشحال شد. بدین گونه رابطه صمیمانهای با هم پیدا کردیم، حالا من باید طوری او را جذب کنم، که به کمک او از وضع خودم خبری به خانوادهام برسانم. چند روزی گذشت، روابط ما کم کم صمیمیتر شد، در این مدت فهمیدم که نامش رضا وزنه است، هر بار که از جلوی سلول من عبور میکرد، جلو میآمد، سرش را از دریچه سلول داخل میآورد و میپرسید: آقای درچهای چه طور است؟ جوانب را با وسواس و دقت سنجیده، و مطمئن شدم، سپس با توکل به خدا سعی کردم که از این دوستی بهره ببرم.
سرانجام یک روز به او گفتم: قصد دارم با شما صحبت کنم. گفت: مسالهای نیست. او پشت درب سلول ایستاده و از دریچه آن با هم صحبت کردیم. از او پرسیدم: آخر ماه از زندان قزل قلعه، مرخص میشوی و به اصفهان میروی؟ گفت: بله. تصمیم دارم اصفهان بروم. پرسیدم: یعنی کی؟ مکثی کرد و گفت: حدود ده روز دیگر، تصمیم دارم که در ایام مرخصی برای دیدن پدر و مادرم به اصفهان بروم. سعی میکردم که آهسته آهسته پیش بروم. روز بعد تیرخلاصی را زدم و گفتم: نامهای بیرون از زندان میبری؟ او بیدرنگ گفت: این کار را نخواهم کرد، چون خیلی خطرناک است، اگر بفهمند که نامهای از شما گرفتهام و بیرون بردهام، این کار مساوی با اعدام من است. گفتم: متوجه خطر احتمالی آن هستم، اما شما با یک ترفندی میتوانی این نامه را بیرون ببری، بعد هم گفتم: از طرفی، تا وقتی کسی متوجه حمل نامه نشود، برای شما خطری ندارد، او گفت: در این زمینه باید فکر کنم، ببینم، مصلحت است که این کار را انجام دهم، یا خیر.
صبح روز بعد آمد و گفت: هنگام خروج از زندان، تمام اثاثیه و جیبهای سربازان را بازرسی میکنند. اگر نامهای در میان وسایل من پیدا کنند، برای من مشکلساز خواهد شد. گفتم: شما امربر هستید و روزی دو یا سه مرتبه برای خرید باید از زندان بیرون
بروید، در یکی از این روزها، نامه را همراه خود به خیابان ببر و آن را در جایی، مثلاً داخل دیواری مخفی کن، وقتی که مرخص شدی، برو و نامه را بردار و در میان وسایل خودت جاسازی کن، و بعد به آدرسی که به شما خواهم داد برسان.
او گفت: باشد تا فردا فکر کنم. فردا صدایش زدم و پرسیدم: چه شد؟ گفت: حاضرم نامه شما را ببرم، اما شما در این نامه چیزی ننویسید، که سبب آزار و اذیت من بشود، دیگر این که در پایان نامه باید بنویسی که وقتی نامه را رساندم، پدرت این نامه را پس از خواندن پاره کرده و از بین ببرد، تا مبادا به دست کسی بیفتد. گفتم: باشد، عیبی ندارد، اصلاً این مطلب را هم خودتان شفاهی به پدرم بگویید.
تا این جا بسیار خوب پیش رفتم، او حاضر شد که نامهای به خاطر من از هفت بند زندان بیرون ببرد. در این باره باید با آیت الله منتظری مشورت میکردم، چرا که ایشان با وضع زندان آشنا بوده و از خطرهای احتمالی آن آگاه بود.
همان روز بود که به بهانهای سعی کردم که از جلوی سلول آیت الله منتظری عبور کنم، و بسیار سریع با ایشان صحبت کنم، این کار را کردم، به ایشان گفتم: حاج آقا یکی از پاسبخشهای ما اصفهانی است. ایشان جواب داد: بله، من هم از لهجهاش فهمیدم که اصفهانی است. سپس ادامه دادم: او را آماده کردم که نامهای برای پدر و مادرم ببرد، صلاح است که این کار انجام بشود یا نه؟ ایشان فرمودند: حالا چه نیازی است که شما نامه بدهید؟ گفتم: پدر و مادرم خبر ندارند که من مردهام یا زندهام؟ آنان نگران حال و روز من هستند. ایشان فرمود: کار درست است اما خطر هم دارد، آیا نمیتوانی نامه را ندهی؟ گفتم: خودم هم نگران حال آنان هستم.
آقای منتظری سرانجام متقاعد شد، اما درباره چند و چون نامه فرستادن گفت: دو نکته را در نظر بگیر و بعد نامه را بنویس. اول این که نامه را به گونهای بنویس، که اگر این سرباز خیانت کرد و نامه را دو دستی تقدیم بازجوها کرد و گفت: این زندانی قصد دارد که این نامه را به بیرون برساند، بگویی که قصد من نجات پدر و مادرم از فشار غم و غصه بوده، که زیاد مشکلساز نشود، نکته دیگر این که، در نامه چیزی نوشته نشده
باشد، که باعث تثبیت جرایم و اتهامهای شما بشود، طوری نامهات را آماده کن، که یک نامة معمولی و عادی باشد. سفارش دیگر آیت الله منتظری این بود: یک قرآن از سرباز بگیر و استخاره کن. من اطاعت کردم و با خود گفتم که پس از استخاره، نامه را خواهم نوشت. از یکی از سربازها قرآن خواستم، او گفت: اگر ماموران بفهمند، برای ما مسئولیت دارد. گفتم: قرآن را برای استخاره میخواهم و زود پس خواهم داد.
سرانجام یک روز صبح بود که پس از نماز، قرآن را گرفتم، پس از انجام آداب، استخاره کرده و قرآن را باز کردم، آیه این بود: (اذهَبُوا بِقَمِیصِی هَذَا فَالقُوهُ عَلَی وَجهِ ابِی یَاتِ بَصِیراً وَاتُونِی بِاهلِکُم اجمَعِینَ) آیه بعدی هم این بود: (وَلَمَّا فَصَلَتِ العِیرُ قَالَابُوهُم انِّی لاجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَولا انتُفَنِّدُونِ) دلم آرام گرفت، عجب آیه مناسبی بود، شاید مناسبتر از این آیه برای وضع من، آیه دیگری در قرآن نبود. آیهای که آمده بود، در ارتباط با حضرت یعقوب بود که از فراق پسرش؛ حضرت یوسف علیه السلام در رنج بود، در حقیقت پدر و پسر هر دو در فراق یکدیگر سوختند. در آیه شریفه آمده بود که یوسف پیراهنش را برای پدرش فرستاد، و پدر با دیدن و لمس کردنِ پیراهن، و نیز استشمام بوی پیراهن وی چشمش باز و بینا شد. این آیه مبارکه نزدیک به ماجرای من و پدرم بود، آمدن این آیه را معجزه دانسته و به فال نیک گرفته و بسیار خوشحال شدم. برادران یوسف، در بازگشت از سرزمین مصر پیراهن او را برای پدرشان به کنعان بردند، در حالی که مساله خاصی پیش نیامد، از طرفی حضرت یعقوب شادمان و بینا گشت. از این رو در انجام کار مصمم شده و درصدد برآمدم که کاغذ و قلم تهیه کنم، حال نه کاغذ داشتم و نه قلم، چون در زندان این چیزها برای من ممنوع بود، به فکرم رسید، که از کاغذهای داخل جعبه بیسکویتهایی که به دستم رسیده بود، استفاده کنم.
به هرحال نامه را بسیار مفصل، اما با خط ریز نوشتم، نامه دیگر جای خالی نداشت. سپس نامه را تا کردم و در میان یک کاغذ دیگر ـ که از همان جعبه بیسکویت برداشته
بودم ـ گذاشتم، بدین ترتیب نامه آماده شد. یک روز در فرصت مناسب، نامه را به آقای رضا وزنه داده و گفتم: من این نامه را نوشتهام، حالا وقت آن رسیده که آن را از زندان بیرون ببری.
پایان ماه بود که او آمد، رضا با من خداحافظی گرمی کرد، و من نیز آیت الکرسی را بدرقه راهش کردم. یکی، دو روز مضطرب و منتظر اتفاق خاصی بودم، که آیا نامه به دست بازجوها و مامورها افتاده یا خیر؟ اما سپس آرام گرفتم، زیرا در زندان اتفاق خاصی نیفتاد، حالا خوشحال بودم که بیهیچ خطری، نامه از زندان بیرون رفت، اما از بیرونِ زندان خبر نداشتم که چه بلایی بر سر نامه آمده است.