یک روز صبح بود که ما را سوار ماشین کردند. گفتنی است که پنج یا شش نفر در ماشین اسکورت، و چهار نفر هم در ماشین ما ـ که یک لندرور بود ـ نشستند و به سمت تهران حرکت کردیم، دیگر کار از کار گذشته بود، و معلوم نبود که چه روزهای سختی در انتظارمان خواهد بود.
آقای منتظری سعی داشت که مرا به گونهای دلداری بدهد و زیاد پریشان نباشم، اما بازجوییهای سخت و طاقتفرسایِ چهار یا پنج ساعته، همراه با شکنجههای سخت اجازه نداد که حالم خوب باشد. آقای منتظری، گاهی با گفتن طنزی، سعی در بهبود احوال روحیمان داشت. ماموران چهار چشمی مواظب بودند، که چیزی با هم رد و بدل نکنیم، در همین گیر و دار بود که آقای منتظری با صدای بلند گفت: آقا تقی. گفتم: بله. فرمود: روی این دیوارهای آهنی را بخوان، دیوارهای پالایشگاه از بتون و آجر نبود، همه آهنی بود و روی آنها هرچند متری نوشته شده بود: در این جاده سیگار نکشید!
از دیوار اولی رد شدیم، اما با دیدن دیوار دومی، با لکنت ناشی از اضطراب خواندم: «در این جاده سیگار نکشید». آیت الله منتظری گفت: خیر، اشتباه خواندی، بلد نیستی، سواد نداری. پرسیدم: چرا؟ فرمود: نوشته دیوار دیگری را بخوان. دوباره رد شدیم و خواندم: «در این جاده سیگار نکشید». باز ایشان فرمود: خیر، همین است، بیسوادی دیگر! ساواکیها کنجکاو شدند، که قضیه چیست، نوشته روی دیوارها که همین است، پس منظور آقای منتظری چیست؟ بار سوم بود که آقای منتظری گفتند: دیدی اشتباه خواندی؟ ماموران ساواک بسیار نفهم بودند، چون فکر کردند که آقای منتظری سواد ندارد، و اشتباه خوانده است. آقای منتظری فرمود: این جا نوشته «در این جا، ده سیگار نکشید» یعنی هفت عدد و نه عدد عیبی ندارد. ساواکیها تازه فهمیدند اما از روی غرور و تکبر نخواستند، بخندند. گفتوگوی ما واقعاً جای خنده داشت. راننده را که از داخل آئینه نگاه کردم، دیدم که او لبخندی زد، آنها فکر کردند که من سیگاری هستم، از این
رو به من گفتند: اگر خواستی، سیگار بکش. گفتم: خیر، من سیگاری نیستم. این حرکت بسیار مهم بود که آقای منتظری حتی در آن بحران روحی شدید، دست از مزاح بر نمیداشت. من هم لبخند کمرنگی زدم، اما دلم خون بود، در واقع خندهای اروپایی داشتم. سرانجام به راه آهن رسیدیم. آقای منتظری پرسید: آقایان ما را کجا خواهند برد؟ یکی از ماموران گفت: به سوی سرنوشت. ایشان فرمود: عیبی ندارد، ما همدست تقدیر هستیم، هرکجا خدا مقدر کرده، خواهیم رفت. این سوال و آن جواب آتش به جانم زد، این شکنجه روحی تا معلوم شدن شرایط بسیار برایم گران بود. در ایستگاه راه آهن پیاده شدیم، ما به کوپه و واگنی که همه از پیش مشخص بود، وارد شدیم، چند مامور چشم به راه ما بودند، شمار ماموران امنیتی بیشتر شد، چند نفری هم که در ماشین مراقب ما بودند، به جمع دوستانشان در راه آهن پیوستند. ما با یک اسکورت مخصوص، مانند شخصیتهای بزرگ؛ سوار قطار شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم. چیزی نگذشت که یکی از ماموران، از همکارش پرسید به دستهایشان دستبند بزنیم؟ گفت: کمی صبر کن. یک ساعتی به این ترتیب گذشت. باز آن مامور پرسید: دستبندها را بزنیم؟ گفت: به آن جوان دستبند بزن، یعنی من. او هم بلند شد، کتش را درآورد، من هم آماده شدم که دستبند بزند. بعد ماموری که دستور گرفته بود، اشاره کرد که دستش را به دست یکی از خودمان بزنیم؟ این هم نوعی شکنجه بود. وقتی دستهایم را آماده کردم، گفت: حالا نه. آقایان برای خودشان غذا سفارش داده بودند، که به کوپه بیاورند، ما فقط نظارهگر غذا خوردن آنان بودیم.
سرانجام به قم رسیدیم و قطار توقف کرد، برای نماز خواندن در راه آهن قم، به نمازخانهای رفتیم، حال منتظر فرصتی بودیم، که طلبهای یا آشنایی ببینیم، و با اشاره یا کنایه به او بفهمانیم که ما دستگیر شدهایم. یعنی از این طریق، حوزه قم، در جریان دستگیری آقای منتظری قرار گیرد؛ متاسفانه کسی را ندیدیم. در نمازخانه، آقای منتظری به نماز ایستاد و من به ایشان اقتدا کردم، ماموران امنیتی وضو نگرفته، به ایشان اقتدا نموده و نماز خواندند، در واقع آنان از ما مراقبت میکردند. اما در بازگشتن، عنایت
حضرت حق شامل حال ما شد؛ هنگام سوار شدن، جناب آقای حجت الاسلام شیخ عبدالمجید معادیخواه ما را دید. از دور نگاهی کرد، و سپس متوجه ماموران شد. در همان حال جلو آمد و سلام و تعارف طلبگی را انجام داد، اما همین که خواست سوال کند که کجا بودید و به کجا خواهید رفت؟ ماموران ساواک با خشونت و عصبانیت گفتند: آقا برو کنار، او هم کنار رفت و ما به کوپه خودمان رفتیم، و سپس قطار به راه افتاد.
هنوز چند کیلومتری از قم دور نشده بودیم، که آقای معادیخواه در راهروی قطار مقابل کوپه ما ایستاد. سپس درب را باز کرد، و با سلام و علیک محترمانهای گفت: حالتان خوب است؟ من چیزی نگفتم، اما آقای منتظری گفت: الحمدلله، سپس پرسید: حاج آقا امری ندارید؟ ناگهان ماموران ساواکی بلند شدند و با خشونت و تندی گفتند: برو کنار. آن گاه آقای معادیخواه را از جلوی کوپه کنار زدند و ایشان رفت، دیگر ما او را ندیدیم. بعدها از خودش شنیدم، وقتی قطار به تهران رسید، او مستقیم به منزل آیت الله سید محمد صادق لواسانی رفته است. ایشان به جناب لواسانی گفته بود که آیت الله منتظری همراه آقای درچهای دستگیر شده و اکنون روانه زندان شدهاند.
آقای سید محمد صادق لواسانی به ایشان توصیه کرده بود، که به منزل آقای فلسفی برود و به ایشان هم خبر دهد. آقای معادیخواه از منزل آقای لواسانی به منزل آقای فلسفی رفته و ایشان را در جریان دستگیری بنده و آقای منتظری قرار داده بود. آقای فلسفی جزئیات خبر را از آقای معادیخواه پرسیده، که چگونه و کجا ایشان را دیدی؟ سپس ایشان به آقای معادیخواه توصیه کرده بود که به قم خبر را برسانید. معادیخواه دوباره به قم بازگشته، و خبر دستگیری بنده و آقای منتظری را به آقایان علما و طلاب داده بود، سپس آقایان، از قم تلفنی با منزل آقای فلسفی تماس گرفتند و آقای فلسفی در پی گفتوگو با روحانیون حوزه قم، وعده داد که تلاشهای خود را در جهت آزادی
آیت الله منتظری و من انجام خواهد داد. ایشان با آقای تیمسار مقدم ارتباط خوبی داشت، یعنی تیمسار مقدم هوای آقای فلسفی را داشت، آقای فلسفی با مقدم تماس گرفت و وضعیت ما را برای او شرح داد.
به هر حال قطار، پس از رسیدن به مقصد ایستاد، و مسافران در حال پیاده شدن بودند، اما به من و آقای منتظری اجازه پیاده شدن ندادند، ما نشسته بودیم و بیرون را نظاره میکردیم که گفتند بفرمایید، دو نفر جلو راه افتادند و دو نفر پشت سر ما، من و آقای منتظری هم در میان آنان بودیم. راهروی قطار را طی کردیم، همین که روی سکوی قطار آمدیم، با جمعیت بسیاری روبرو شدیم، چون چندین قطار با هم به ایستگاه تهران رسیده بود، نزدیک قطار بود که حدود ده نفر از ماموران امنیتی ایستاده و راه را باز کردند. پس از این ده نفر، ده متر به ده متر، یک مامور امنیتی ایستاده بود، طوری که کسی جلو نیاید. فضای راه آهن را قرق کرده بودند. آقای منتظری جلو بود و من هم پشت سر ایشان، مسیر سالن را طی کرده و بیرون آمدیم، دو ماشین لندرور منتظر ما بودند، سوار شدیم، چهار نفر از ماموران امنیتی سوار همان ماشین شدند، ماشین دیگر هم ما را اسکورت کرد. یک چراغ گردان هم روی این ماشین بود، شهر تهران سراسر به مناسبت عید غدیر خم چراغانی بود. در نخستین چهار راه متوجه ماشین پلیسی شدیم، که ماشین ما را از چراغ خطرها رد میکرد. بدین سان ماشین از چهارراههای گوناگون، بدون انتظار پشت چراغ قرمز ایستادن، عبور کرد. مغرب بود، من از آقای منتظری پرسیدم که ما را کجا خواهند برد؟ مامورین بیدرنگ گفتند: حرف نزنید، اما این گونه نبود که آقای منتظری در برابر آنان کوتاه بیاید، به همین دلیل جواب مرا داد و گفت: «به سوی سرنوشت»، هرجا خدا خواست.