اواخر سال 1334 من برای ادامه تحصیل، همراه عموزادهام، آقای سید محمد مرتضوی ـ که با آقای سید محمدباقر ابطحی اصفهانی همحجره بود ـ وارد مدرسه حجتیه شدیم. برادران من نیز در این مدرسه حجره داشتند. بعد از مدتی، من به یک اتاقی رفتم، که طلاب به شوخی اسم آن حجره را تی.بی.تی گذاشته بودند! علت این نامگذاری، درازی حجره و شباهت آن به اتوبوسهای مسافربری و بزرگ تی.بی.تی بود. گاهی هم به آن تابوت میگفتند. مثلا وقتی از کسی پرسیده میشد، کجا بودید؟ کافی بود فقط بگوید تابوت یا تی.بی.تی! جمعا شش نفر در این حجره ساکن بودیم. هر کدام از ما طلبهها، چه از نظر درس و چه مسائل مادی و تغذیه، و چه فرهنگ و بینش اجتماعی و سیاسی روش مخصوص به خود را داشتیم. سن و سالمان هم زیاد با هم تفاوت داشت. همه سعی داشتیم که خودمان را با دیگران وفق دهیم.
در بین ما یکی از نظر سنی بسیار بزرگتر بود؛ به نام حاج شیخ عبدالعلی قرهی. ایشان خانه و زن و بچه داشت، اما مدتی بود که به عللی خانوادهاش را به قم نیاورده و
در این حجره اقامت کرده بود. ما او را به اختصار حاج شیخ صدا زده و اطاعت از او را بر خود لازم میدانستیم. او هم مثل یک پدر، کارهای حجره را تنظیم و تقسیم کرده، اما بیشتر از همه ما زحمت حجره را به عهده داشت، که باعث خجالت و شرمندگی ما بود. از این رو ما ناچار تنبلی را کنار گذاشته و همکاریهای لازم را با او داشتیم. با مدیریت خوب او، کارها یک سر تقسیم شده بود و به مرور تفاهم پیدا کردیم. در مدت چند سالی که در کنار هم بودیم، هیچ گاه اختلافی پیش نیامد و روزگار خوشی را در کنار هم گذرانیدیم.
شبهای تعطیلی و ساعات فراغت، شبنشینی داشتیم. در شبنشینیها بیشتر بحث از ادبیات و صرف و نحو بود، که گاهی هم موضوع به ریشههای خانوادگی کشیده شده و هر یک روایتی از قصههای زندگی و خصوصیات شخصی خود داشتیم. ای کاش آن روزها ضبط صوت بود و این سخنان ضبط شده بود. در این فرصتها هر کس به مذاق خود داستانی از پیشینه و سرگذشتش داشت، یکی از نماز و نماز جماعت سخن میگفت و دیگری از شتر و ساربانی و صحرا. سومی از نقش قالی و گرههای قالی سخن به میان میآورد، و چهارمی از تاس کباب و دیزی، و پنجمی از جلد چرمی یا مقوایی کتابها.
به طور معمول جلسات را حاج شیخ تنظیم کرده، و بحث از صرف و نحو و اشعار الفیه و یا چیزهای علمی دیگر بود. چون بیشتر ما از این بحثهای ادبی خوشمان میآمد، ایشان بیشتر مطلب را به این سمت میکشاند، تا ما را مجذوب کند.
یکی از همحجرهایهای ما سیدی بود به اسم سید قدرت که شنیدهام درگذشته است، ایشان فردی بسیار متعصب و به قول امروزیها خشکه مقدس بود. چندین انگشتر در دستش بود که هنگام وضو آنها را بیرون میآورد و اغلب هم گم میشد. گاهی هم دوستان به قصد شوخی با او، انگشترها را برمیداشتند، تا جایی پنهان کنند. سید قدرت، آدم خوبی بود و حالات به خصوصی داشت و از این شوخیها هیچگاه دلگیر نشد.
حاج شیخ عبدالعلی قرهی ـ که بزرگ حجره ما بود ـ محصل درس آیت الله خمینی در مسجد سلماسی قم بود. حاج شیخ اهل نماز شب بود. بارها اتفاق افتاد که از خواب بیدار شدم و ایشان را در حال عبادت نماز شب دیدم، ایشان پیش از اذان صبح سماور را روشن و چایی را آماده ساخته بود. ساعتی قبل از اذان صبح، یک استکان آب جوش یا چایی بالای سر ما میگذاشت تا ما برای نماز صبح بیدار شویم. اگر به عشق نماز هم نبود، به عشق چایی یا آب جوش حاج شیخ از خواب بیدار میشدیم. با خوردن آب جوش یا چایی چشمانمان باز شده و آماده نماز صبح میشدیم. از آن پس من و یکی از دوستان همدرس، یک مباحثه پیش از اذان صبح در مدرسه ترتیب دادیم. البته من اگر به خودم بود، مرد بیدار شدن نبودم، چون سنین جوانی بود و لذت شیرین خوابیدن. اما این حاج شیخ، با چایی سحرگاهیاش کمکم ما را به این سحرخیزی عادت داده بود.
زمستان که رسید، با هماتاقیها تصمیم گرفتیم که کرسی بگذاریم. اما یک کرسی برای شش نفر کم بود. از طرفی ما لحاف کرسی نداشتیم، و از لحافهای کوچک خودمان سه چهار تا روی کرسی انداخته و یک سنگی هم روی کرسی نهادیم، تا این لحافها نیفتند. گذاشتن دو تا کرسی هم در آن زمان از نظر عمومی زشت و بد بود. سرانجام پس از مشورت با دوستان به این نتیجه رسیدیم که یک چراغ علاءالدین تهیه کنیم. چراغ علاءالدین تازه به بازار آمده و از این رو خرید آن بسیار مهم بود. به هر حال با این فکر موافق بودیم، اما هیچ کدام پول نداشتیم. قرار شد آقای حاج شیخ پول علاءالدین را بدهد، و ما ماهیانه قسط آن را بدهیم. شش نفری راه افتادیم و دو نفر کارشناس هم با خود همراه بردیم، که جمعا هشت نفر شدیم. هشت نفری برای خرید یک چراغ علاءالدین به بازار قم رفتیم.
بعد از مدتی جستوجو، سرانجام یک علاء الدین به مبلغ نود تومان خریدیم. وقتی به مدرسه رسیدیم، همه طلاب جلوی حجره ما جمع شدند تا علاءالدین و روشن شدن آن را تماشا کنند. من برای اینکه آنان چشم نزنند، یک مقدار نقل خریدم و هر کس که دیدنی آمد از نقلها تعارفش کردم. این گونه بود که چراغ علاءالدین با جلال و
جبروتی وصفناشدنی در حجره ما روشن شد؛ طوری که موقع روشن شدن آن همه صلوات فرستادند! با هر مشقتی سرمای زمستان را آن سال پشت سر گذاشتیم. اما از آنجا که هر فصلی مشکلات مخصوص به خود را دارد، به گرمای تابستان رسیدیم.