15 خرداد را کاملا به یاد دارم. مرحله ای بود که کار در میدان اعدام به تیراندازی کشید. مردم در حال حمل جنازهِ یکی از شهدا بودند که شهربانی به طرف جمعیت تیراندازی کرد. همه پراکنده شدند و چهار نفر از آنها زیر دست و پا ماندند و از بین رفتند. جوانان و نوجوانان به طور خودجوش به خیابانها می ریختند و در جاهایی که نیروی انتظامی و شهربانی حضور داشت، علیه رژیم شعار می دادند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 12 آن روز داداش کوچکم را بغل کردم. او نمی توانست راه برود. وارد خیابان مولوی شدیم، دیدیم جوانها در حال شعار دادن هستند. در همین حین یکی از افسران باتوم چوبی اش را به سمت جمعیت پرتاب کرد. این باتوم به پای من خورد و زخمی شدم. داداش کوچکم شروع کرد به گریه کردن. افسر وقتی دید من بچه بغلم است و او در حال گریه کردن است، دلش به حال من سوخت که مثلا چرا با بچه در بغل و با این وضعیت به آنجا آمده ام. در آن لحظات شاهد بودم که چه اتفاقی می افتاد. مغز مردم روی زمین ریخته می شد و آنها کشته می شدند.
سمت بازار هم به خاطر تیراندازی هایی که انجام می شد، مدرسه ها را تعطیل کردند. به طور مشخص یکی از دلایل این تعطیلی این بود که افرادی مثل ما در جریان و کوران مبارزات قرار نگیرند. از طرف دیگر، رفت و آمد بچه ها در محیط بازار، کار مقابلهِ عوامل رژیم با مبارزان را سخت می کرد. من همهِ آن صحنه ها را به خاطر دارم که با مردم چگونه رفتار می شد. بعضی از مردم حتی چوب هم در دست نداشتند و عوامل رژیم آنها را به رگبار می بستند.
روز 15 خرداد، با مردم خیلی سبعانه برخورد شد و کشت و کشتار زیادی صورت گرفت؛ اما به لطف خدا افرادی که در صحنة مبارزات بودند واقعاً شجاعت قابل توجهی داشتند و می توان گفت این نمونهِ کوچکی بود که بعدها به صورت یک نمونهِ بزرگ در پیروزی انقلاب درآمد.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 13