وقتی دستگیر شدم و به زندان افتادم تا 9 ماه خانواده ام از من هیچ خبری نداشتند. خواهرم، مادرم و همسرم به همه زندانها سرکشی کرده بودند تا نشانی از من بیابند، اما به هر کدام از زندانها که می رفتند به آنها می گفتند اینجا نیست. چون پایم زخمی بود، من را نشان نمی دادند.
بعد از 9 ماه یک روز که در زندان قصر بودم به من گفتند اگر می خواهی با خانواده ات ملاقات کنی می توانی به آنها نامه بنویسی تا برای ملا قات بیایند. من هم به خاطر اینکه آنها را از نگرانی در بیاورم و بدانند که من زنده ام، تصمیم گرفتم نامه ای برایشان بنویسم. با عباس یزدانفر نشستیم و نامه ای نوشتیم و آن را برایشان فرستادم. پس از گذشت یک هفته گفتند که ملاقاتی داری. وقتی رفتم دیدم خانمم و مادرم به همراه یکی از خواهرانم برای دیدنم آمده اند. قدری صحبت کردیم. به آنها دلداری دادم و گفتم که مطمئن باشید، حق پیروز است. خدایی بالای سر ماست، به او توکل کنید و از هیچ چیز واهمه نداشته باشید. حتی اگر لا زم شد خانه را بفروشید و خرج خوراکتان را تهیه
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 183 کنید. مهم نیست، خدا کریم است. آنها گفتند: "ما مشکلی نداریم." قدری هم من را دلداری دادند که ما هیچ مشکلی نداریم وتو ناراحت نباش.
بعد از این ملا قات دیگر به من اجازه دیدار با خانواده ام را ندادند تا زمانی که به زندان قزل حصار رفتم؛ آنجا ملاقات آزاد بود و می توانستند هفته ای یک بار بیایند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 184