پس از آن من را برای بازجویی بردند. بازجوی من اسماعیلی بود. به من گفتند: شما گروه حزب الله هستی. من دقیقاً آنجا با امام آشنا شدم؛ یعنی عکس امام را آوردند و گفتند: می شناسی؟ گفتم: نه . گفتند: فلان فلان شده ها، شما همه طرفداران این هستید. توی سرم زدند و گفتند: تو با این صورت لاغر شبیه چگوارا هستی. به مذهب چه کار داری؟ تو شبیه هوشی مینه هستی؟ و ... من را مسخره می کردند که شما را چه به امام خمینی. از من پرسیدند: چه کار می کردی؟ گفتم: من درس عربی خواندم. گفتند: چرا به مبارزه کشیده شدی؟ گفتم: من مبارزه نمی کردم، عربی می خواندم و درس می دادم.
تازه آنجا فهمیدم که گروهی به نام «حزب الله» وجود دارد. تا زمانی که زندان نرفته بودم، نمی دانستم. آنها به من گفتند: چرا دنبال زندگیتان نیستید؟ من هم برداشتم نوشتم: ما هر موقع قرآن می خواندیم به این آیه جهاد: « ... قاتلوکم فاقتلوهم» می رسیدم، به مبارزه کشیده می شدم. دست خودم نبود، دست قرآن است. هر موقع می خوانم این طوری می شوم.
خلا صه بازجویی ها تمام شد و من به هشت ماه زندان محکوم شدم. من را به زندان قصر فرستادند. وقتی برای بازپرسی رفتم، اتهام خودم را خواندم که نوشته بود: «عضویت در سازمان مجاهدین خلق ایران برای براندازی نظام» من گفتم که اصلا سازمان را نمی شناسم. آوازه اش را شنیده بودم و خیلی هم دلم می خواست به آن بپیوندم. من حزب الله بودم. دیدم که نه، اینها اصلا حزب الله را پاک کردند. آنجا به خاطر این که محکومیت ها را سنگین کنند، هر فردی را که مذهبی بود به سازمان
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 114 می چسباندند و هر کسی هم که یک مقدار غیرمذهبی بود، به سازمانهای کمونیستی می چسباندند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 115