وقتی که به زندان اوین رفتم، دیدم بچه های آنجا خیلی معتقد و
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 189 مسلمانند. مثلا بهزاد نبوی شبهای جمعه بیدار می شد و برای جمع خودمان که 8 نفر بودیم سحری درست می کرد تا جمعه را روزه بگیریم و برای خوردنِ سحری بیدارمان می کرد. روزی یک ساعت ما را به حیاط زندان می بردند و من با افراد خاصی مانند؛ شهید رجایی، بهزاد نبوی و آقای حقانی به صحبت می پرداختم و اگر مسأله ای بود با آنها در میان می گذاشتم. به عنوان مثال آقای رجایی کاملا می دانست که من چه کار کرده ام، و هر چه را هم نمی دانست غیوران برایش تعریف کرده بود.
آقای بهزاد نبوی و آقای حقانی هم به خوبی من را می شناختند. من به آنها اعتقاد داشتم. برعکس با افرادی مانند حمید خادمی، بخارایی و مسعود رجوی با هم بودیم، ولی صحبت نمی کردیم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 190