روز 17 شهریور آقای نعمت زاده صبح زود از خانه بیرون رفت. من و برادرم ( هادی) به خانه حاج آقا ( پدر خدا بیامرزمان) رفتیم که منزلشان در 2 کیلومتری خانه ما بود و از آنجا به طرف میدان شهدا حرکت کردیم. حوالی ساعت 10-30/9 بود که دیدم ماشین ها پشت سر هم با بوق زدن های ممتد به خیابان کرمان می آیند و مقابل بیمارستان بهادری (که بعدها به بیمارستان مردم تغییر نام یافت) می ایستند. عده زیادی آنجا شهید شدند، چون سربازان آن منطقه را محاصره کرده بودند. من به همراه برادرم خود را به سه راه شکوفه رساندیم. آنجا لا ستیک ها را آتش زده بودند. از آنجا به طرف چهارراه کوکاکولا رفتیم (کارخانة نوشابه کوکاکولا آنجا بود) اما نتوانستیم خود را به میدان شهدا برسانیم. سینمایی
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 92 را که آن اطراف بود آتش زده بودند. حوالی ساعت 8-7 بعد ازظهر با پای پیاده خود را به میدان وثوق رساندم و چون ساعت حکومت نظامی آغاز شده بود دیگر نمی توانستم به خانه بروم، لذا به منزل عمویم که واقع در ساختمان های بانک رهنی در خیابان پرستار بود رفتم. حالا دیگر نه از داداشم آقا هادی خبر داشتم و نه خانمم از من خبری داشت. بنده خدا چندین بار خودش را به بیمارستان مردم رسانده بود تا از من خبری بگیرد (خانمم مسافری هم در راه داشت که هنوز متولد نشده بود) اما موفق نشده بود. ساعت 12 شب خود را به خانه رساندم دیدم برادر خانمم در خانه است. البته او هم همان وقت به خانه آمده بود. در منطقه وثوق بیشتر بیمارستانها و درمانگاه ها پر از زخمی بود و مرتب از خانه ها ملحفه، قند و شکر به بیمارستانها می آوردند و یک همیاری و هماهنگی منسجمی بین مردم حاکم بود و همه با هم متحد شده بودند. 17 شهریور گذشت. زنها حضور چشمگیری در میدان ژاله داشتند و عده زیادی از میدان خراسان و آب منگول و تیر دو قلو به سمت ژاله آمده بودند.
میدان ژاله، مرکز شهدا شده بود و زنان و مردان بسیاری آنجا کشته شدند. من دیدم که سربازان با تانک روی مردم حرکت می کردند. پس از 17 شهریور انقلاب به روزهای اوج خود نزدیک می شد.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 93