بعد از مدتی یک روز گفتند زندانی ها را آزاد می کنند و لیستی را اعلام کردند که 200 نفر از اوین آزاد شدند و این مطلب در روزنامه ها چاپ شد. چون بیرون از زندان فعالیت مردم زیاد شده بود، در قبال درخواستهای ما از قبیل کتاب، روزنامه و رادیو مقاومت نمی کردند. حتی چیزهایی را که ملاقاتی ها برای ما می آوردند به ما می دادند و احترام بیشتری به ما می گذاشتند. تا آنجا که وقتی بچه های غیرمذهبی درخواست تلویزیون کردند و خانواده هایشان آوردند، از آنها قبول کرده و به داخل زندان آوردند که شبها از آن استفاده می شد؛ اما ما فقط اخبار را گوش می دادیم و به داخل سلول بر می گشتیم.
مدتی گذشت تا اینکه یک شب لیستی آوردند که در آن از میان 130 نفر زندانی 118 نفر را آزاد کرده بودند. وقتی بچه ها لیست را نگاه کردند، دیدند اسم من، حسن غفاری (برادر آقای موسوی غفاری) و مهدی خلخالی ( پسر آقای خلخالی) در آن نیست، 6 نفر از بچه های غیر مذهبی هم در آن لیست نبود. بچه ها گفتند: "ما از زندان بیرون نمی رویم." من گفتم: " شما بیرون بروید و تظاهرات کنید تا ما را هم بیرون کنند".
شب دور هم نشستند و مشورت کردند که چه کار کنند. من التماس می کردم که شما بروید. می گفتند: "مگر می شود ما برویم و شما با زن و بچه در زندان بمانید." گفتم: " شما بروید. یک روز هم نوبت ما می شود." و به این ترتیب آنها را دلداری می دادم.
به هر حال بچه ها با صلوات آزاد شدند و بیرون رفتند و دلِ بچه ها گرم شد که خبرهایی هست. آنها رفتند و ما 13 نفر در زندان قزل حصار
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 194 ماندیم. هر روز بچه ها فشار می آوردند که یا بقیه را به اینجا بیاورید و یا ما را به آنجا ببرید. اینجا مانند قبرستان شده و ما نمی توانیم دوام بیاوریم. تا اینکه بعد از یک ماه گفتند وسایلتان را جمع کنید تا شما را به زندان قصر ببریم، چون دیگر زندانیان سیاسی را اینجا نمی آورند. به این ترتیب ما را به قصر منتقل کردند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 195