پس از اتمام دورهِ سربازی در تهران پیش حسن آلادپوش رفتم. او در زندان به من گفته بود، هر وقت کار خواستی بیا پیشِ من. او من را به یک کارگاه ساختمانی در کرمانشاه معرفی کرد، آنجا رفتم و مشغول شدم. در این زمان پسرخاله ام از تهران خبر داد که ساواک به خانه شان
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 118 ریخته و دو - سه شبی او را برده و نگه داشته و دنبال من هستند. آمدم تهران و به کمیته مشترک رفتم. منوچهری پیش من آمد و گفت: "چه شده؟" گفتم: "مثل اینکه با من کار داشتید" گفت: " ما از زندگی تو خبر داریم. زندگی ات خیلی ضعیف است. مادرت مریض و زمین گیر است. پدرت هم نیست. ما می خواهیم با تو صحبت کنیم. ببینیم می توانیم کمکت کنیم." گفتم: "والله من رفته ام شهرستان و مشغول کار هستم. می خواهم درس بخوانم و ان شاءالله اگر بشود وارد دانشگاه شوم." گفت: " کاری ندارد. ما تو را می بریم دانشگاه. هر رشته ای که خواستی می توانی بخوانی. زندگی خراب تو را هم درست می کنیم." گفتم: "نه، می خواهم خودم درست کنم" گفت: "ما کاری نداریم. فقط می خواهیم در دانشگاه بچه هایی را که می شناسی به ما خبر بدهی. در همین حد. ما که چیزی از تو نمی خواهیم." هر چه اصرار کرد، زیر بار نرفتم. گفتم: "آقا، من نه این طرفی هستم و نه آن طرفی. می خواهم سراغ زندگی خودم بروم. مادرم به من احتیاج دارد." بعد گفت: "پس هیچی، برو." آمدم بیرون. ولی گویا برای من مأمور گذاشتند؛ چون چند روزی که در تهران بودم، هر جا که می رفتم خبر داشتند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 119