در اوین بندی بود به نام «بندِ فرجی ها». آنها کسانی بودند که یک سال، دو سال یا شش ماه از محکومیتشان گذشته بود و هنوز در زندان بودند. این گروه بعضی شبها مراسم داشتند و مراسمشان شامل اجرای تئاتر، سخنرانی و کارهای گروهی بود. وقتشان به خوبی می گذشت. البته هواخوری اوین مانند قصر نبود و آن قدر آزاد نبودیم. روزی یک ساعت یا یک روز در میان یکی - دو ساعت برای هواخوری به حیاطی می رفتیم که کوچک بود و دیوارهای بلندی داشت.
بعد از یک ماه، یک روز من را صدا کردند و نزد بازجویی به نام مشیری بردند. او کمی با من صحبت کرد و گفت: " باید قول بدهی که
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 83 علیه امنیت کشور کاری نکنی و یک تعهد در این زمینه بنویسی تا آزادت کنیم." تعهد نامه ای از من گرفتند و من را شبانه با چشمان بسته در اتوبان پارک وی [ شهید چمران] رها کردند. وقتی چشمانم را باز کردند، جلوی چشمم سیاهی می رفت. بعد از آن دیگر کسی را ندیدم. فقط ماشینی بود که من را گذاشت و رفت. ابتدا هاج و واج بودم و نمی دانستم کجا هستم. بعد که کمی توجه پیدا کردم یک تاکسی گرفتم و تا خانه آمدم. البته پول هم نداشتم، از خانواده ام گرفتم و به راننده دادم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 84