بعد از مدتی من را به کمیته شهربانی انتقال دادند و بازجویی را مجددا آغاز کردند. سؤالاتشان از این قبیل بود: " با این جمال چه کار می کردی؟ کجا رفتی؟ چه کسی را می شناسی؟ هر کسی که می شناسی بگو." گفتم: "من هیچ کس را به غیر از خدا، خودم و جمال نمی شناسم. اگر چیز دیگری می خواهید، من در محله مان همه مردم را می شناسم. بروید بپرسید." دیدند فایده ای ندارد. حدود 5 ماه من را در کمیته شهربانی نگه داشتند و هیچ ملا قاتی هم نداشتم. در این مدت بدنم را سوزاندند که به همین خاطر پاهایم تا 5 ماه در پانسمان بود. من را روی تخت می خواباندند و کابل می زندند و بعد می گفتند که هر چه می دانی بگو. من هم خودم را به بی خبری زده بودم و چیزی نمی گفتم. آویزانم می کردند و بدتر از همه با آتش سیگار من را می سوزاندند. وقتی من را با دست آویزان می کردند به حالت مرگ می افتادم و از خدا می خواستم همین جا کارم تمام شود. یک بار حدود 35 دقیقه آویزانم کردند که اگر نیم دقیقه دیگر طول می کشید، مرده بودم، چون چهره ام سیاه شده بود.
در این حالت تمام بدنم روی دو دستم قرار می گرفت. خودشان با ساعت تنظیم می کردند و می دانستند چه ساعتی باید پایین بیاورند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 180 چشمشان مدام به ساعت بود و سر موقع صندلی را زیر پایم می گذاشتند و پایین می آوردند. از این شکنجه ها بدتر آپولو بود که دستها و پاها را زیر پرس و یک کلاه آهنی روی سر آدم می گذاشتند، بعد هر چه داد می زدی صدا در سرت می پیچید. بر اثر این شکنجه ها دسته ایم تا سه ماه هیچ حرکتی نداشتند.
یکی دیگر از شکنجه ها شوک برقی بود. فرد را از سقف آویزان می کردند، بعد به بدن برق وصل می کردند. بدن شروع به لرزیدن می کرد و دیگر آدم به حال خودش نبود. این شکنجه ها را در اسرائیل تعلیم دیده بودند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 181