خاطره ای دارم که البته خودم ندیدم، برایم تعریف کرده اند. یکی از اقوام آیت الله طالقانی - ظاهراً دایی ایشان - همیشه می نشست و مطالعه می کرد. وقتی اسم او را پرسیدم گفتند که از خویشاوندان آقای طالقانی
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 149 هستند. به او گفته بودند که یکی از بچه های زندان می خواهد ازدواج کند شما بیایید و خطبه اش را بخوانید. او هم گفته بود: به حرف شما نمی توان اعتماد کرد. لذا پیش آقای طالقانی رفته بود و به ایشان گفته بود که اینها چنین قصدی دارند، می خواهند عقد کنند و من باید خطبه بخوانم. آقای طالقانی گفته بودند من هم در جریان هستم. لذا این بندهِ خدا قبول کرده و برای انجام عقد رفته بود. بچه ها رویِ سرِ یک نفر چادر مشکی انداخته و یکی از بچه ها کنار دستش نشسته بود. او گفته بود: آقا من از طرف شما وکیل هستم؟ سپس به خانم گفته بود که از طرف شما وکیل هستم؟ همه هم نشسته بودند. وقتی که انکحت را خوانده بود، بچه ها گفته بودند عروس رفته گل بچینه!! خلا صه عروس دفعهِ سوم با صدای کلفت گفته بود «بله» حاج آقا به خاطر این برنامه شاید یک هفته - ده روز با بچه ها قهر بود. با آقای طالقانی هم قهر کرده بود و گفته بود شما در جریان بودی و گذاشتی بچه ها سیاهم کنند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 150