وحیدی بازجوی من بود و منوچهری سربازجو. به وحیدی گفت: "تو نمی توانی از او اقرار بگیری." گفت: "باید چه کارش کنم؟" خلاصه 35 روز در سلول انفرادی کمیته مشترک ماندم و نمی دانستم آنجا کجاست، فقط می دانستم که در آن سلولها نمی توانم روز و شب را تشخیص بدهم. فقط از روی غذایی که برایم می آوردند، مثلاً تکه ای نان و پنیر متوجه می شدم که صبحانه است.
من 18 روز لب به غذا نزدم. چون در حال مردن بودم، نمی توانستم غذا بخورم. چون به سختی کتک خورده بودم، روی زمین سینه خیز می رفتم. در عرض 35 روز آنقدر شوک به من وارد کردند و زیر آپولو گذاشتند، دستهایم را پرس کردند که کلامی از من بشنوند، اما دیدند فایده ای ندارد، چون بدنم کارگری بود و قوی بودم و مدام آیهِ «ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا» را می خواندم و به خودم القا می کردم که نترس، خدایی هست و به این ترتیب تا 35 روز مقاومت کردم. بعد از این مدت یک روز آمدند و گفتند می خواهیم تو را به ملاقات بچه ها ببریم. گفتم: "برای من فرقی نمی کند." بازجوها به من گفتند: "حرفهایت را بزن، منوچهری به تو رحم نمی کند، تو زن و بچه داری." گفتم: "خون من که رنگین تر از خون آیت الله سعیدی نیست. من چیزی نمی دانم، ولی اگر می دانستم حتماًً می گفتم." آنها می گفتند: "آخر تو چه کم داشتی؟! حقوق خوب، وضع مالی خوب، پس چرا این کار را کردی؟" اما من حرفهایشان را قبول نمی کردم و حاشا می کردم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 176