از همه این شکنجه ها که بگذریم، شکنجه های روحی بدتر بود و آدم را بیشتر عذاب می داد چرا که توهین می کردند، حرفهای نامربوط می زدند، تهمت می زدند که مثلا شما زنتان را در اختیار دیگران گذاشته اید و از این طور حرفها. وقتی من دخترهای 18 ساله را می دیدم که چطور شکنجه شده اند و پاهایشان باندپیچی است، خودم را فراموش می کردم و به فکر فرو می رفتم. یا اینکه بچه های 14-13 ساله را می دیدم که برای شکنجه کردن می آوردند با خودم می گفتم در برابر شکنجه های اینها ما صفریم. کاری نکردیم.
پس از حدود 5 ماه وحیدی که بازجوی من بود، به سراغم آمد و گفت: " حاجی ما تو را به اوین می فرستیم و دوباره برت می گردانیم تا زیر فشار حرف بزنی. گفتم: "من هر چه می دانستم گفتم و بیش از این چیزی ندارم که بگویم. هر کاری می خواهید بکنید".
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 181 ظدر آن بندی که بودم، سایر هم بندی ها من را از این نظر می شناختند که با آقای غیوران در رابطه هستم و مبارزه می کردیم. آنها همین اندازه می دانستند که ساواک می دانست؛ یعنی همان که معمار بودم و کمدی ساخته بودم و از ماجرایش مطلع نبودم؛ چون نمی توانستم به کسی اعتماد کنم و ماجرا را برایش تعریف کنم. چون با شناختی که از بچه های زندان پیدا کرده بودم، متوجه شدم که همه آنها هدفشان اسلام نبوده در حالی که قبل از رفتن به زندان گمان می کردم هر کسی که اهل مبارزه است به خاطر اسلام است. حتی یک بار به شریف زاده گفتم: "به نظرم اینها سربازان امام زمان(عج) هستند، چرا که در این شرایط سخت شروع به مبارزه کرده اند." گمان می کردم همه آنها از بندگان خاص خدا هستند و از آن گروهی هستند که اگر در زمان امام حسین(ع) بودند، حضرت را پشتیبانی می کردند. البته ناگفته نماند بچه مسلمان هم خیلی داشتیم، امثال شهید رجایی که پاک و مخلص بود و من پشت سرش نماز می خواندم.
خلاصه به من گفتند که تو را زیر فشار قرار می دهیم تا چیزهایی را که می دانی بگویی. گفتم: "مسأله ای نیست. من هر چه می دانستم گفتم و دیگر چیزی برای گفتن ندارم. هر کاری می خواهید با من بکنید".
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 182