دو ماه قبل از دستگیری شنیدم که ساواک خانه اصغر نزدیک مسجد گلستان، که پایگاه اصغر بود را محاصره کرده است ( آقای فراهانی پیش نماز مسجد و پدر شهید بود. بچه های مبارزی به آن مسجد رفت و آمد می کردند. دکتر رضا شرفی، روانشناس مشهور فعلی، کتابدار مسجد
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 73 بود.) به همین خاطر اصغر یک هفته به طور مخفی نزد پدرم زندگی می کرد. یک روز که اصغر از در ورودی جنوبی وارد هال باریکی می شود، ساواکی ها را می بیند و با دو پای خودش محکم به سر و دماغ آنها می کوبد و آنها را به زمین می زند. البته آنها مسلح بودند و او به این ترتیب از دست مأموران فرار می کند و هر کس ظاهر ایشان را می دید باور نمی کرد که چنین چریکی باشد.
یکی از هم سلولی های من، احمد منصوری بود. من قرآن کوچکم را باز می کردم و با او قرآن می خواندیم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 74