یک ماهی از رفتن به سلول عمومی گذشته بود که یک روز آمدند و من را صدا کردند. گمان کردم که باز هم شکنجه ها شروع شده، ولی ماجرا چیز دیگری بود. می خواستند من را به زندان قصر منتقل کنند. وقتی به آنجا رفتم از بازجو خبری نبود، گویی موقتاً دست از سرم برداشته بودند. مدتی گذشت. هر روز می آوردند و می بردند و عوض بدل می شدند. تا اینکه یک روز بچه ها تصمیم گرفتند که دست به اعتصاب غذا بزنند تا امکانات بیشتری دراختیارمان قرار دهند. چون نه روزنامه و نه هیچ چیز دیگر در اختیارمان نبود. 18 روز دست به اعتصاب غذا زدیم. تک و توک راهپیمایی هم بیرون راه افتاده بود. از بچه هایی که در تظاهرات دستگیر می کردند به زندان و بند ما می آوردند. به ما می گفتند: "اینها شما را تحریک می کنند که دست به اعتصاب غذا بزنید. " یک روز رئیس
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 190 زندان، - بیژن یحیایی - گارد را به داخل زندان آورد و حدود 8 ساعت سرمان به دیوار بود و سرپا ایستاده بودیم. از طرفی 18 روز بود که غذا نخورده بودیم تا حوالی ساعت 5- 4 بعد ازظهر ما را نگه داشتند. بعد که دیدند فایده ای ندارد آزادمان کردند و گفتند: "به آنها غذا بدهید." و به سلول هایمان بازگشتیم. شب برایمان غذا آوردند و بچه ها غذا را از در سلول ها به بیرون پرتاب کردند.
فردا ساعت 6-5 که قدری هوا تاریک شد، آمدند و 65 نفر را از بین ما جدا کردند که شما بیایید برویم، چون شما بچه های دیگر را برای اعتصاب تحریک می کنید.
اکثر آنها بچه مسلمان بودند و روی این اصل که می گفتند باید با هم اتحاد داشته باشیم اعتصاب غذا کردند، در حالی که بدون هدف و عقیده بود. بعضی از آنها خیلی ضعیف شده بودند، سیاه شده بودند، طوری که کسی آنها را نمی شناخت. دلمان هم برای آنها می سوخت که بدون هدف خودشان را به این روز بیندازند. 65 نفر را از میان بچه ها جدا کردند و به زندان قزل حصار منتقل کردند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 191