وقتی یک زندانی تازه وارد می آوردند، اگر ساعت دو نصف شب هم بود درها که محکم به هم می خورد همه بیدار می شدند و به همدیگر می گفتند، یک زندانی آمد؛ پتوی اضافه. یعنی هر کسی را که به زندان قصر می بردند پتویش آنجا می ماند. مثلا نگهبان می گفت: سلول یازده، دو تا پتویت را بده. پتوها را می گرفت و یک لیوان به او می داد و او را در یک سلول می انداخت. لذا در سلول ها پتو پیدا می کردند و به تازه واردها می دادند. اگر هم پتویی پیدا نمی شد، دیگر هیچ.
یادم هست نگهبان داد می زد: پتوی اضافه. یک نفر از سلول 9 جواب می داد. نگهبان به سمت او می رفت و می گفت: " پس کو پتوهایت؟ پتوی اضافه ات کو؟" زندانی می گفت: " بیا، من یک پتو دارم." نگهبان می گفت:
"مرتیکه این که مال خودته، تو که پتوی اضافه نداری." زندانی گفت:
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 129 " نه، من نمی خواهم." نگهبان در را محکم می کوبید و بیرون می آمد. دوباره داد می زد: "پتوی اضافه." باز زندانی سلول 9 گفت: "سلول 9." دوباره پیش او رفت و دید که پتوی اضافه ندارد. گفت: "چرا مسخره می کنی؟" این قضیه چند بار تکرار شد و همه می زدند زیر خنده. صداها توی بند می پیچید. زندانی سلول 9 یک کتک حسابی هم به خاطر این کارش خورد.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 130