بعد از ساختن آن انبار و آوردن مهمات، یک شب مهندسی به همراه آقای شریف زاده ( اسمش را به خاطر ندارم) پیش من آمد و گفت: "بمبی دارم که باید ببریم و در جایی خنثی کنیم." گفتم: "بلند شو برویم آن را بیندازیم داخل رودخانه." ساعت 12 شب بود که بمب را داخل رودخانه انداخته و خودمان فرار کردیم و به خانه بازگشتیم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 170