وقتی بازجو فهمید که سلول من کنار سلول مصطفی خوشدل است، نگهبان را کتک زد که چرا چنین اتفاقی افتاده است؛ به همین خاطر من را به سلول دیگری منتقل کردند. جوانی را به سلول ما آوردند که بعد از یک هفته فهمیدم داماد آقای خوشدل است و در این رابطه دستگیر شده است؛ فامیلی اش افتخاری و فرش فروش بود. سلول ما پنج نفری بود و شکنجه گران و بازجوها استراتژی خاصی برای خود داشتند. شرایط شکنجه بسیار سخت بود. آنها بچه ها را وادار می کردند که خبرهایی از هم سلولهایشان بدهند و در مقابل دادن این اطلاعات کمک هایی به فرد می کردند.
سه هفته ای بود که بازجو من را صدا نمی کرد. علتش این بود که من
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 74 گفته بودم مریضم و زخم معده دارم و وقتی از من سؤال کردند گفتم: نمی دانم اینها در سلول چه می گویند. بازجو عصبانی شد و گفت: فلان فلان شده گوشات کر است؟! اسمهایشان را هم نمی دانی؟! گفتم: اسمهایشان را می دانم. ( این شگرد کار بازجوها بود تا به این وسیله بتوانند از بچه ها خبر کسب کنند) البته خیلی مراعات می کردند و کسی از پرونده خودش صحبتی نمی کرد.
وقتی در سلول انفرادی بودیم اجازه ملا قات نداشتیم؛ یک روز یکی از اعضای خانواده یکی از بچه ها ( پدر، مادر یا خواهرش) برای ملاقات آمده بود و برایش میوه آورده بود اما چون آوردن میوه به داخل سلول ممنوع بود ( در سلول ما امکاناتی نداشتیم. دیوارها را مخصوصاً دوده داده بودند و همه جایش سیاه بود و چراغی از چند متری سقف بلند آویزان بود)، لذا او یواشکی خیاری را به داخل سلول آورد و از سیم جارویی که از توالت دزدیده بود به عنوان چاقو استفاده کرد و خیار را به پنج حلقه تقسیم کرد و آن را بین بچه ها پخش کرد ( این اتفاق زمانی افتاد که داماد شهید خوشدل هم سلولی من بود).
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 75