مدتی گذشت تا اینکه یک شب باز سر و کله جمال پیدا شد و گفت: "حاجی وضع من خرابتر شده است. در راه که به قم می آمدم، دامادمان که در راه منتظر بود، قصد داشت من را با ماشین سرگرم کند تا پلیس برسد و من را دستگیر کند. من هم او را کشتم و جنازه اش را از ماشین بیرون انداختم. صد قدمی با ماشین دربار حرکت کردم. بعد فکر کردم درست نیست. به همین خاطر هم ماشین پیکان سازمان و هم ماشین دربار را رها کردم، سر و صورتم را که خونی شده بود مرتب کردم و با اتوبوس آمدم. شما باید خیلی مراقب باشید".
بعد از مدتی یک شب آمد و گفت: "دیگر وضعیت خیلی خراب شده است، چون من کاملا لو رفته ام و به شدت دنبال من هستند. ممکن است دیگر نتوانم بیایم. حواستان را جمع کنید و مراقب باشید. چون احتمال دارد من را بگیرند. من پیش شما نمی آیم".
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 173