وقتی زیر هشت رفتم، دیدم یک ارتشی برگه را امضا کرد و من را تحویل گرفت. گفتم: آقا من آزاد شده ام. گفت: نه، چون شما را رکن 2 اینجا تحویل داده است. حالا که زندانیات تمام شده، رکن 2 تو را تحویل می گیرد. دوباره من را سوار ماشین کردند و به جمشیدیه بردند. درِ زندان جمشیدیه را باز کردند و من را آنجا انداختند. گفتم : آقا چه خبر است؟ چی شده؟ گفتند: ما چیزی نمی دانیم. شاید ده روز آنجا کلا فه بودم. از یک طرف باید هرچه زودتر به آن خانه می رفتم و اطلا عات را می رساندم، از طرف دیگر در عرض ده روز کسی نیامد به من بگوید که آقا تو چه کار داری.
در آن ایام یک سری ارتشی کنار سلول من بودند که آنها را اعدام می کردند. فضای عذاب آوری بود. اگر می خواستند کسی را اعدام کنند رسم بر این بود که شب قبل از اعدام یک چراغ زنبوری پایه دار می گذاشتند و تا صبح روشن می ماند و صدای فردی که قرار بود فردا اعدام شود در سلول می پیچید. وقتی این چراغها را روشن می کردند، می فهمیدیم که قرار است فردا صبح یک نفر اعدام شود. اگر دو تا چراغ روشن می شد، دو تا اعدامی بودند و اگر سه تا چراغ، معلوم بود که فردا سه تا اعدامی خواهیم داشت. اعدامی ها تا صبح نمی توانستند بخوابند، آه و ناله و فریاد می کردند. ساعت سه یا چهار صبح به سراغ آنها می آمدند، می بردند و اعدامشان می کردند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 116