در بین این افراد، فردی بود به نام سروان جاویدی. او در زندان قصر خیلی ها را اذیت می کرد. آدم عجیب و غریبی بود. این فرد ظاهراً پس از دستگیری متحول و پشیمان شده بود. او را دادگاهی می کنند و به اعدام محکوم می شود؛ ولی او می گوید که موقع اعدام چشمهای من را نبندید، من همین طور که این طرف و آن طرف می دوم من را به رگبار ببندید و بکشید. چشمهایش را نبستند. او قبل از اعدام نماز شب خواند و راز و نیاز کرد. به هنگام اجرای حکم، الله اکبر گفت و می دوید. یکی از افراد او را به رگبار بست وکشت. او خیلی ها را شکنجه کرده بود و این حکم برای او واقعاً عادلانه بود و بایستی اجرا می شد.
فردی که مأمور اجرای حکم بود، دچار ناراحتی روانی شده بود که نکند اشتباه کرده باشد. نقل است که او را پیش آقای خلخالی می برند. آقای خلخالی می گوید: "با کدام انگشت ماشه را کشیدی؟" او انگشت اش را نشان می دهد. آقای خلخالی انگشت او را می بوسد و می گوید: "این انگشت، تو را به بهشت می برد" . آن فرد تا حدی راضی می شود که کارش اشتباه نبوده است.
ما خیلی از سران نیروی هوایی، نیروی زمینی و گارد شاهنشاهی را دستگیر کردیم. رحیمی هم جزو دستگیر شده ها بود. همه این افراد را به مدرسه رفاه آورده بودند. خیلی از آنها می گفتند: ما ناراحتی داریم، مریض هستیم و قرص نیاز داریم. خانواد هایشان هم تا دَمِ در مدرسه
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 50 رفاه می آمدند و تقاضای ملاقات می کردند. ابتدا می گفتیم: میسر نیست. ولی بعدها اجازه ملاقات دادیم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 51