فصل چهارم: خاطرات حسن ملک
بازجویی و شکنجه
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س) - گروه تاریخ (تدوینگر)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1387

زبان اثر : فارسی

بازجویی و شکنجه

‏آن شب من را داخل سلول انفرادی انداختند و تا صبح آنجا بودم. سپس ‏‎ ‎‏به اتاق انتقالم دادند. حسینی‏‏ شکنجه گر و منوچهر وظیفه خواه سربازجو ‏‎ ‎‏بود. پنج ضربه کابل به پاهایم زدند که از من اعتراف بگیرند اما من ‏‎ ‎‏مقاومت کرده و خودم را به بی خبری زدم که: "من هیچ کاره ام، برای چه ‏‎ ‎‏من را به اینجا آورده اید؟" گفتند: " به خاطر آن جاسازی که انجام داده ‏‎ ‎‏بودی" و بعد مهدی غیوران‏‏ را با من روبه رو کردند. او گفت: "بله، ‏‎ ‎‏خودش است" و من متوجه شدم که قضیه تا اینجا لو رفته است. اما ‏‎ ‎

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 174

‏مهدی غیوران از من چیزی نمی دانست که چه کاره بودم و چه داشتم، ‏‎ ‎‏فقط در همین حد می دانست که به خانه او رفته و جاسازی کرده ام (به ‏‎ ‎‏عنوان یک معمار.) سپس من را تحت فشار قرار دادند که بگو با چه ‏‎ ‎‏کسانی در رابطه بودی؟ گفتم: "من به جز جمال شریف زاده‏‏ کسی را ‏‎ ‎‏نمی شناسم." آنها هنوز او را نگرفته بودند. عکسش را به من نشان دادند ‏‎ ‎‏و پرسیدند: "او مستاجر شماست؟" گفتم: "بله و من هم تا همین حد که ‏‎ ‎‏مستأجر من بوده است او را می شناسم. او من را برد و گفت اینجا کمدی ‏‎ ‎‏برای رختخواب بساز که من هم انجام دادم." بعد پرسیدند: "آنجا چیز ‏‎ ‎‏مشکوکی مانند اسلحه ندیدی؟" گفتم: "من به جز این دو - سه نفر چیز ‏‎ ‎‏دیگری در آن خانه ندیدم که یکی مهدی غیوران و دیگری همسرش بود ‏‎ ‎‏و ما سر یک سفره غذا خوردیم." البته من آقای طاهر رحیمی‏‏، بهرام آرام‏‏ ‏‎ ‎‏و هشت نفر دیگر از بچه های سازمان مجاهدین را دیده بودم و ‏‎ ‎‏می شناختم، ولی می دانستم اگر «الف» را بگویم باید تا «ی» بروم، ضمناً ‏‎ ‎‏خانمم هم لو می رفت و علاوه بر آن حدود 50 نفری را که در این رابطه ‏‎ ‎‏می شناختم لو می رفتند. خلا صه ترجیح دادم که فشارها را بپذیرم. آنها ‏‎ ‎‏تهدید می کردند که روز سیزده به در می خواهیم سرت را به در کنیم و ‏‎ ‎‏همین کار را هم کردند و حسینی نهایت بی انصافی خودش را انجام داد و ‏‎ ‎‏آنقدر من را کتک زد که پاهایم ورم کرد و مثل متکا شد. وقتی ماجرا را ‏‎ ‎‏این طور دیدند و متوجه شدند که فایده ای ندارد من را به سلول بردند، ‏‎ ‎‏ولی هر روز به اتاق بازجویی می بردند و سؤال می کردند که بگو چه ‏‎ ‎‏کارهایی کردی، چه کسی را می شناسی؟ من هم می گفتم هیچ کس را ‏‎ ‎‏نمی شناسم، چون بنّا بودم من را بردند تا برایشان کمدی بسازم و... .‏

‏خلاصه هر چه من را زیر فشار قرار دادند فایده ای نداشت.‏

 

کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 175