بچه های گروه مجاهدین را قبل از زندان نمی شناختم. راجع به آشنایی با آقای بخارایی عرض کنم؛ من را به بیمارستان بردند و پایم را جراحی کردند و به اتاق سه تخته ای منتقل کردند. یکی از کسانی که در آن اتاق بود، خودش را معرفی کرد و گفت: " من مهدی بخارایی هستم" . پرسیدم: " اینجا چه کار می کنی؟" گفت: " پهلویم تیرخورده و یکی از کلیه هایم را در آورده اند" . شخص دیگری هم آنجا بود که اسمش را به خاطر ندارم.
حدود 8 روزی که در بیمارستان بودم، یک کلام از فعالیت هایم را برای آنها تعریف نکردم. مهدی می پرسید: "حاجی چرا شما را زندانی کردند؟" گفتم: "والله من را جایی بردند که برایشان رختخواب درست کنم. بعد از آن من را آوردند زندان، که البته نمی دانم چرا ؟"! می گفتند: " حاجی لا اقل
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 178 راستش را به ما بگو." می گفتم: "باور کنید، من کاری نکردم و همین که می گویم راستش است ." چون به آنها اعتماد نداشتم و نمی توانستم واقعیت را بگویم. ولی به خاطر اینکه سن من از آنها بیشتر بود به من احترام می گذاشتند. اما آنها من را می شناختند و می گفتند: "حاجی، خوب کاری کردی که راست نگفتی، ولی پرونده ات سنگین است." انگار می دانستند من چه کاری انجام داده ام، چون جاسازی خانه مهدی غیوران در تهران مانند توپ صدا کرده بود و عکسش را در روزنامه ها انداخته بودند. حتی من روزنامه اش را تا همین چند وقت پیش دست بعضی از بچه ها دیدم، ولی خودم آن را نگه نداشتم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 179