در جلسات دعای ندبه حضور می یافتم تا اینکه دوباره همان شخص که با او در مسجد سیدالشهدا(ع) آشنا شده بودم آمد و من را به مسجد شیخ علی معرفی کرد. در آن مسجد آقای عباس زمانی معروف به ابوشریف عربی تدریس می کرد. ابوشریف بعدها رئیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. وی از لحاظ اخلا قی معلم وارسته ای بود. خیلی مسلط درس می داد و برای ما قرآن تفسیر می کرد. در طی چند جلسه اول با مجید معینی، علی انصاری، شیخ الاسلامی، محمد تهرانی و چند نفر از
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 108 این بچه ها آشنا شدم. آن ایام هم در دبیرستان تحصیل میکردم وهم درآن جلسات شرکت می کردم. مسجد شیخ علی در خیابان 15 خرداد، نزدیک بازار آهنگران بود. بعدها فهمیدم این مسجد پایگاه تعدادی از بچه های حزب الله است که مبارزه را آغاز کرده اند. سپاسی و محمد مفیدی از جملهِ این بچه ها بودند. این افراد به هنگام جلسه درس یواشکی از کنار پرده بالا می رفتند و ما هم به این مسائل توجه نمی کردیم. مسجد شیخ علی مسجد کوچکی است و سر نبش قرار گرفته و درِ آن به صحن نمازخانه باز می شود. این مسجد یک و نیم طبقه دارد. بعدها که رفت و آمدم به آن مسجد زیاد شد، فهمیدم بچه های سیاسی یواشکی کلاس درس را ترک کرده و از کنار پرده به طبقهِ بالا می روند. بالا جلسات زیادی داشتند. من هم آرام آرام به جمع آنها وارد شدم. طوری که بعضی شبها آنجا می ماندم. سپاسی و محمد مفیدی و جلال صمصامی در ترور تیمسار طاهری ( در سال 50-49 ) که در قتل عام 15 خرداد دخالت داشت، نقش داشتند.
هنگامی که ما در کلاس درس آقای زمانی ( ابوشریف) عربی می خواندیم، وی می گفت: این درس را که یاد می گیرید باید بروید در مساجد تهران به دیگران یاد بدهید؛ یعنی هر کدامتان که درس را یاد می گیرید، باید زحمت بکشید، یکی از مساجد محل خودتان را پیدا کنید.
من سعی کردم در مسجد سیدالشهدا(ع) کلاس درس دایر کنم که آقای مهدوی، پیش نماز مسجد، مانع کارم شد. پس از آن به مسجدی در بازار دوم رفتم و با امام جماعت آنجا صحبت کردم. او موافقت کرد و حجرهِ کوچکی به من داد و من درس عربی را در آن حجره شروع کردم و چند شاگرد در جلسه درس من حاضر شدند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 109 جزوه هایی را که در درس مسجد شیخ علی دریافت می کردم با خودم می آوردم و در این مسجد درس می دادم. روزی یک نفر آمد و گفت : آقا اینجا چه کار می کنید؟ گفتم: درس می دهم. گفت: چه درسی می دهی ؟ گفتم: از روی این جزوه ها. جزوه ها را گرفت و نگاهی انداخت و گفت: اینها را خودتان چاپ می کنید؟ گفتم: نه، از جایی می گیرم. احساس کردم سئوالاتش کمی بودار است. او فکر می کرد یک تشکیلات این کارها را انجام می دهد در حالی که من متوجه این قضیه نبودم. او همین طور که با دوستش صحبت می کرد، گفت: اینها یک تشکیلات هستند و این جزوه ها را نشان می داد، که این درس، یک درس عربی ساده نیست. بعدها که دستگیر شدم فهمیدم که مسجد شیخ علی شاید در سی - چهل مسجد تهران پایگاه دارد؛ یعنی اعتقاد حزب الله این بود که این درس عربی را در تمام مساجد تهران گسترش دهد.
سالهای 1348 و 1349 فضای خفقان حاکم بود. درس عربی ما با ورزش کوهنوردی و شنا توأم بود. هر هفته جمعه بچه ها دورِ هم جمع می شدند و به کوه می رفتند. من از آن موقع بود که با کوه آشنا شدم. عباس آقا اصرار زیادی داشت که بچه ها حتماً جمعه به کوه بیایند. اگر متوجه می شد که فلا نی نیامده، خیلی ناراحت می شد. برنامهِ دو - سه روزه برای دریاچهِ تارِ دماوند می گذاشتند. یعنی جلسات ما مجموعه ای بود که هم درس عربی و قرآن تجزیه و تحلیل می شد، ورزش هم کنار آن بود. مسائل سیاسی هم به آن مجموعه کشیده می شد. یادم هست که آقای اسدالله بادامچیان می گفت: اینها (بچه های حزب الله) تیرِ تفنگی هستند. بعد از مدتی با مکتب اسلام، در مکتب الصادق خیابان آب منگول آشنا شدم. آنها هم درس عربی داشتند و آقای بادامچیان به آنها
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 110 درس می داد. من به آن جلسات که وارد می شدم، بچه های آن جلسه به ما می گفتند: «تیر تفنگیها آمدند»؛ چون خودِ آنها معتقد بودند که ما باید با بچه ها کار کنیم و از لحاظ درسی تقویتشان کنیم تا این بچه ها از نظر تحصیلاتی تخصص پیدا کنند و برای خودشان فرد مهمی شوند و بتوانند به اسلام خدمت کنند؛ ولی گروه حزب الله معتقد بود که نه، باید با نظام درگیر شد. به همین علت به ما می گفتند: «تیر تفنگی».
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 111