از زندان که آزاد شدم، فضای فکری طوری بود که می خواستند آزاد شده ها را سر به نیست کنند. بین بچه ها صحبت بود که جاها را عوض کنند. می گفتند داخل خانه هایتان نخوابید. مادرم هم زمین گیر بود و آن ایام خاله ام دستِ مادرم را می گرفت و به ملاقات من می آمد. خاله ام دیگر سیاسی شده بود، حتی در بهشت زهرا یک پای ثابت بود. آن اوایل فیلمی در سینما شهر قصه از تظاهرات نشان دادند که خانمی شعار می داد: «مرگ برشاه» آن خانم خالهِ من بود.
پس از آزادی روزهای اول که خانه می خوابیدم تلفن مدام زنگ می خورد و بد و بیراه می گفتند. پسرخاله ام حتی ساعت یکِ نصفِ شب هم تلفن را بر می داشت و جواب می داد. از آن سوی تلفن می گفتند که خاله ات را می کشیم. این قضیه قوز بالا قوز شده بود. البته از زندان که آزاد شدم، ابتدا به خانهِ خاله ام رفتم و خانواده ام از آزادی من خبر نداشتند. خانهِ ما دو کوچه پایین تر از خانهِ خاله ام بود. خاله تا من را دید تعجب کرد. دیگر افراد محله هم آمدند و برای آزادی من کادو آوردند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 159