روز مقرر که رسید، همهِ بچه ها نماز خوانده وخوابیده بودند. نزدیک
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 127 ساعت 30 / 8-8 هنگام صبح یک دفعه گاردی ها ریختند بالا که آقا بلند شوید بیایید بیرون. همه پتوها را گرفته به خودشان چسبانده بودند. طوری پتو را به سر و کله شان پیچیده بودند که بعضی از مأمورها پتو را بلند می کردند و روی زمین می انداختند. خلا صه همه را یکی یکی با باتوم بلند کردند و دور فلکه جمع کردند و خبر دادند که همه بیرون هستند. گفت: "سرود را بزنید." سکوت بر فضا حاکم بود. تا سرود را زدند، بچه ها شروع کردند به صدا درآوردن از خودشان. حالا حساب کنید در هر اتاقی ده - دوازده نفر، ده تا اتاق بود با صد و بیست نفر. همه شروع کردند به صدا درآوردن. طنین بلندی ایجاد شد. آنها نه می توانستند بزنند و نه می توانستند ساکت باشند. برنامهِ صبحگاه نیز به هم خورد. ریختند و عده ای را زدند و عده ای را پایین بردند. گفتند: فردا هم همین برنامه است. بچه ها باز همان برنامه را اجرا کردند. آنها دیدند که نه، این طوری نمی شود لذا به زندانیان عادی یک سطل دادند تا از حوض وسط فلکه آب بردارند، دست به دست هم بدهند و آب را به طبقهِ سوم برسانند و آن را روی سرِ بچه ها بریزند. این کار را کردند و تمام اتاقهای ما پر از آب شد. مثل این که آبِ حوض طبقهِ همکف را در طبقهِ سوم خالی می کردند. در راهروها هم زندانیان عادی ایستاده بودند و می خندیدند. سطل را هم دست به دست به طبقهِ سوم انتقال می دادند و زندگی ما را خیس می کردند. آب در اتاق راه افتاده بود و کتابها، قرآنها، مفاتیح و... همه خیس شده بود. خلا صه آن روز هم صبحگاهشان به هم خورد. باز تعدادی از بچه ها را پایین بردند. بالا خره وقتی دیدند به جای مراسم صبحگاه، همیشه جنگ و دعواست گفتند بابا از خیر صبحگاه گذشتیم. در این مدت هر روز ده نفر را به قسمت عادی می بردند. چندی
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 128 بعد، طبقهِ سوم را به اتاقهای بازجویی تبدیل کردند و زندان موقت را جمع کردند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 129