فردای آن روز من را به اوین فرستادند و در سلول انفرادی نگه داشتند. این قضیه دو ماه و نیم طول کشید. در این مدت هرکتاب و روزنامه ای که به دستم می رسید می خواندم و خودم را سرگرم می کردم. گاهی ذکری می گفتم و نماز می خواندم و از خدا می خواستم هر چه زودتر از زندان خلاص شوم. اگر اعدامی هستم، اعدامم کنند و اگر هم قرار است آزاد
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 182 شوم، آزادم کنند. شبها بیدار می شدم و دعا می کردم که خدا هر چه زودتر مرگ شاه را برساند. غیر از این امور، گاه و بیگاه من را به دادگاه می بردند و بر می گرداندند. تا اینکه یک روز گفتند: "می خواهیم تو را به بند عمومی ببریم و آن یک شرط دارد." گفتم: "شرطش چیست؟ زندان زندان است و برای من هیچ فرقی نمی کند هر جا که می خواهید ببرید." دادگاهی که برایم تشکیل دادند به اتمام رسید و من را به 5 سال زندان محکوم کردند. ماجرای دادگاه هم قضیه مفصلی دارد.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 183