در زندان کمیتهِ مشترک با مسعود رجوی، علیرضا کبیری، سعید متحدین و خیلی از افراد کادر مرکزی مجاهدین خلق و با اسدالله لاجوردی و تعدادی از این افراد نیز هم سلول بودم. لاجوردی داخل سلول انفرادی بود و چون انفرادی ها پر شده بود، اجباراً سه - چهار نفر پیش آقای
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 31 لاجوردی آورده بودند. ایشان به بچه ها روحیه می داد. سعی می کرد محیط سلول را طوری نگهدارد که روحیهِ بچه ها ضعیف نشود. از خاطرات و سختی های زندگی اش برای بچه ها تعریف می کرد. همین موضوع باعث می شد بچه ها قدری مقاوم باشند.
اسفند 1354 بود. در سلولهایی که جمعیت بیشتری داشتند یک جابه جایی انجام شد. مسعود رجوی را هم آوردند. وقتی آمد در دستش تعدادی پرتقال، پنیر، دو پاکت شیر و چیزهای دیگر داشت. این خوراکی ها معمولا دست دیگران دیده نمی شد. او چیزی به عنوان زیرانداز برداشت و آورد. درهای سلول آهنی بود. وقتی در باز می شد، پشت آن یک گوشه ای در حد یک جان پناه یک نفره ایجاد می شد. رجوی آمد و گفت که جای من را پشت در بیندازید. بعد منوچهری - یکی از سربازجوها - آمد و شروع کرد به فحش دادن.
در حقیقت روزی که رجوی را به سلول ما آوردند، من قدری مشکوک شدم که این آقا کیست که چنین وضعیتی دارد. بعداً متوجه شدم که او مسعود رجوی است. رجوی وقتی از خاطراتش می گفت معلوم بود در دوران تحصیلش هم آدم عجیب و غریبی بوده است. خلا صه مردم آزاری جزو ذات او بود.
در زندان، بازی و سرگرمی هم بود. بچه ها با خمیر، شطرنج و چیزهای دیگر می ساختند و بازی می کردند؛ ولی مسعود رجوی از همان دوران به جای این بازی ها آواز مرضیه را می خواند. بعدها متوجه فلسفه این کار شدم که چرا او مرضیه را عضو شورای مقاومت کرد. یا اوایل انقلاب از عکس آیت الله طالقانی پوسترهایی چاپ می کردند که تمجید جناب آقای رجوی هم بود. می گفتند: وقتی اسم رجوی می آمد لرزه بر
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 32 اندام بازجوها می افتاد . من هم می گفتم: عجب لرزه ای بود که ما هم آنجا شاهدش بودیم! برعکس، او از فحش خوردن هم می ترسید.
در طول یک ماهی که با او هم سلول بودم، به هیچ وجه اعتماد نکردم به این که بنشینم و با او حرف و حدیثی داشته باشم، یا این که به اصطلاح بخواهم موضعی بگیرم و او بخواهد برخورد کند. تقریباً برای من مسلم شده بود که به نحوی هوای این بابا را دارند. خصلتهای عجیب و غریبی داشت. معده اش درد می کرد و نمی توانست هر غذایی بخورد و اگر می خورد دچار تهوع می شد. بعضی اوقات مثلا آبگوشت داشتیم که مقداری از آن می ماند و چون غذا به طور منظم و مرتب به ما نمی رسید، آن را بر می داشتیم و با ته لیوان می کوبیدیم و نگه می داشتیم تا بعداً بخوریم. این آقا در چنین موقعیتهایی نصف شب بلند می شد، پاورچین پاورچین سروقت گوشتها می رفت و می خورد. بعد از یک ساعت متوجه می شدیم که سر و صدای معده آقا درآمده و داد و بیداد و آخ و اوخ می کند. در می زدیم تا نگهبان سلول بیاید و کمک کند. حالش به هم می خورد، او را به دستشویی و توالت می بردیم. تقریباً این کار هر شبش شده بود. از رو هم نمی رفت. روز تقیه می کرد و شب کار را خراب می کرد. متأسفانه او با چنین وضعیتی تعدادی از جوانها را متوجه خودش کرد و آنها را به سوی خودش کشاند.
دوران حضور در کمیته مشترک دوران بازجویی بود. افراد زیاد نمی ماندند. امکان ارتباط مستمر هم وجود نداشت. کمتر پیش می آمد کسانی یک سال یا بیشتر در کمیته بمانند. معمولا تا سه ماه می ماندند، سپس منتقل می شدند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 33