خلا صه هنگام خوردن ناهار در سربازخانه بود که خبر رسید به خانه ما ریخته اند. دو ماه مانده بود که به من درجه بدهند. آن روز با دوستان در حال خداحافظی بودم. آنها سؤال می کردند که چرا خداحافظی می کنی؟ گفتم: امکان دارد بروم و چند روزی نباشم. سرِ ناهار بودیم و دور میز ده - دوازده نفری نشسته بودیم که دیدم دو نفر از رکن دو آمدند و گفتند: علی محمد آقا ؟ گفتم: بفرمایید. گفتند: بفرمایید برویم. گفتم: چی شده؟ گفتند: چند سؤال داشتیم. مرا به دفتر رکن 2 کرج بردند. ساعت سه یا
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 112 چهار یک ماشین آمد و من را تحویل گرفت و به کمیته برد. کمیته سردرِ باغ ملی قرار داشت. در حالی که از پله ها بالا می رفتیم، گفتم: برای چه من را گرفته اید؟ گفتند: آدمی را که پاک است، چه باک است، زیاد ناراحت نباش. قدری تسکین پیدا کردم و گفتم که من کاری نکرده ام. من درس عربی می خواندم و... من را از راهرویی که سقف بلندی داشت به یک زیرزمین بردند. بعدها فهمیدم آنجا را سال 1330 آلمانها ساخته اند. طبقهِ زیرین تمام حالت سلول سلول داشت و با آجر ساخته شده بود. آن موقع تیر آهن نبود، همهِ سقف ها گنبدی شکل بود. آنها از راهروی طولا نی زنجیرها را کشیدند و در را باز کردند. آدم یاد فیلمهای خارجی می افتاد. سرانجام ما را به یکی از سلولهای تاریک بردند و رفتند. با خودم گفتم چیزی را که در فیلم ها دیدیم سرمان آمد. فکر نمی کردم در دِلِ تهران چنین جاهایی باشد. دیوارها را که نگاه کردم خیلی کلفت بودند. با ستون هایی که عرض هر کدام صد و بیست سانت بود و همه گنبدی شکل بود. وسط آنها فضایی بود که تبدیل به سلول کرده بودند. در آن تاریکی نشستم تا کمی به آن عادت کنم. در این لحظه از صدای سلول بغلی فهمیدم که بهمن نظریان است. یواش یواش فهمیدم در سلول دیگری محمد محمدی، از بچه های نازی آباد است. یک ماه با آن حالت اضطراب و ترس آنجا بودم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 113