ده روز که تمام شد دوباره من را زیر هشت آوردند و تحویل یک سرباز دادند. او هم دستهایم را دستبند زد و گفت: "ما باید شما را به مشهد ببریم" گفتم: " مگر من آزاد نشده ام؟ مگر من سرباز نیستم؟ " گفت: " نه، تو سرباز صفرشدی. از درجه هم خبری نیست و به پادگان 148 مشهد تبعید شدی. فردا صبح باید سوار قطار شویم." بعد به من گفت: " مرد و مردانه می خواهی فرار کنی یا نه؟" گفتم: " نه بابا، برای چه فرار کنم." گفت: "اگر فرار نمی کنی، من فردا صبح می آیم اینجا تا با هم برویم و سوار قطار شویم. ولی اگر قصد فرار داری باید تا فردا همین دستبند به دستت باشد و هر دو علّاف می شویم؛ ولی اگر قول می دهی برو، فردا صبح بیا همین جا." گفتم: " من قول مردانه می دهم که فردا بیایم. ساعت 8 صبح اینجا هستم. " او دستبند را باز کرد. من رفتم و شب به خانه سر زدم. مادرم مریض احوال بود. فردا صبح سرِقرار رفتم. از آنجا سوار قطار شدیم و به مشهد رفتیم. در مشهد، وقتی وارد اتاق رئیس زندان شدم، از شدت ضعف انگار زمین زیرِ پایم به لرزه درآمده بود؛ چون آدم در زندان ضعیف می شود و وقتی به جامعه بر می گردد تا مدتی مریض احوال است و از نظر روحی و فکری و بدنی ضعیف حال است.
من خیلی ضعیف شده بودم. وقتی جلوی میز رئیس ایستادم از من پرسید: "چی شده؟" گفتم: " جناب سرهنگ من فقط می بینم که میز شما این طرف و آن طرف می رود و در اتاق می چرخد. فقط همین را احساس می کنم و چیز دیگری متوجه نمی شوم." سرکار استوار به من گفت: " تو هروئینی یا تریاکی هستی؟" گفتم: "نه" گفت: "سیگاری هستی؟" گفتم: "نه" گفت: "دروغ می گویی، قیافه ات داد می زند که چه کاره ای."
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 117 نمی دانست زردی چهره ام از چیست. دو - سه روزی آنجا بودم، بعد از پادگان فرار کردم و به تهران آمدم و به خانه مراد نانکلی رفتم و یک سری اطلا عات به خواهرش دادم.
این ایام مصادف با جنگ ظفار بود. با پدرم در خیابان هم قدم شدم و صحبت کردیم. او گفت: پسرم، در زمان جنگ از سربازخانه فرار کردی. اینها هم دنبال بهانه می گردند یک پرونده برایت درست می کنند و اعدامت می کنند، بلند شو برو، بد موقعی آمده ای. گفتم: آقا، من تازه آزاد شده ام. گفت: نه، تو بهانه دست آنها داده ای. سریع برو خودت را معرفی کن و مسأله را منتفی کن. من هم پنج - شش روزی تهران ماندم و بعد به مشهد برگشتم.
در پادگان جرم فراری ها مشخص بود؛ باید در چادر می خوابیدند. روز بعد هم قدم آهسته می بردند و کوله پشتی هایشان را پر می کردند و قمقمه و کلاه آهنی و... بعد جلوی آفتاب بشین و پاشو و بدو و بخواب و... به من گفتند این برنامه را یک هفته تا ده روز اجرا کن. اضافه خدمت هم دادند؛ ولی چون بچه تهران بودم، بچه های دیگر هوای من را داشتند و یک جوری قضیه را ماست مالی می کردند. خلاصه دوران سربازی را به پایان رساندم. البته فقط هشت ماه مانده بود.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 118