وقتی از زندان آزاد شدم به خیابانها می رفتم و در تظاهرات شرکت می کردم. همان روز اول آزادی به بهشت زهرا(س) رفتم و دیدم که 40 نفر از گاردی ها اطراف مردم حلقه زده اند تا آنها نتوانند تظاهرات کنند. مانده بودیم چه کار کنیم که یک دفعه بچه ها دو تا چوب برداشتند و رویش یک حلبی گذاشتند و کهنه ای روی آن انداخته و جنازه ای درست
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 195 کردند و با شعار «لا اله الا الله» به راه افتادند و به این ترتیب تظاهرات آغاز شد. طوری که فرمانده گاردی ها هم به گریه افتاد، نمی دانست باید شلیک کند یا نه؛ چون می دید اگر بخواهد بکشد باید همه مردم را بکشد. به همین خاطر کاری نکردند و رفتند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 196