خلا صه با مادرم خداحافظی کردم. بلیت اتوبوس کرمانشاه را گرفتم و آمدم در خیابان ناصرخسرو سوار اتوبوس شوم که در یک لحظه کسی چیزی روی سرم انداخت و دو نفر هم دستهایم را گرفتند و من را داخل ماشین انداختند. چند بار دور زدند و من را دوباره به همان کمیته بردند. منوچهری خنده کنان می گفت: "آقا بلیت دارد. هشت شب می خواهد
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 119 برود. چند تا سؤال بپرسیم که برود." من را ساعت 7-5 / 6 گرفتند و آن شب نگه داشتند. آنجا با بازجویی به نام محمدی آشنا شدم. او بازجوی قهار و آدم جلادی بود. آمد و گفت: "خبر بیرون می بری؟" من ماندم. از آن شب به بعد هفت شبانه روز من را بیدار و خواب نگه داشتند. یک نگهبان کنارم گذاشته بودند. او یک باتوم در دست داشت و من باید تا صبح می ایستادم و گرنه می زد. من گفتم: "چی شده، جریان چیه، کجا لو رفته؟" در همین هفت روز فهمیدم که عزت شاهی را به یکی از تخت ها بسته اند. پاها و دستهایش را به تخت بسته بودند تا خودکشی نکند؛ چون خیلی تحت فشار بود. فهمیدم که جریان بیخ پیدا کرده است. داستان هم از این قرار بود که پس از ترور رئیس کمیته، اینها شروع می کنند به گرفتن. می فهمند که این خبر از زندان بیرون رفته، می روند و عزت شاهی را می گیرند و از او می پرسند که خبر را چه کسی آورده است و همین طور پشت سر هم دستگیر می کنند. من متوجه شدم اطلاعاتی را که پس از آزادی از زندان برده بودم دربارهِ همین ترور بود؛ چون پس از دستگیری عزت شاهی به خانه نانکلی رفته خواهر او را گرفته بودند. خلاصه دیدم موضوع جدی است و سفت و سخت گرفته اند. پس از یک هفته بی خوابی اجازه دادند به سلول بروم و پس از آن هم بازجویی ها آغاز شد که تقریباً دو ماه طول کشید.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 120