در قضایای دستگیری ها پدرم از من می خواست تقیه کنم؛ چون شکنجه های خیلی سختی می دادند که برخی زیر این شکنجه ها شهید می شدند. البته تا مدتی از دستگیری های خیابانی خبری نبود. تا این که حوالی سالهای 47-46 بود، یک شب جمعه که نزد آقای ساجدی هیأت داشتیم (جلسات هیأت هفته ای دو شب بود، یکی دوشنبه که مخصوص بچه های بازار و کسبه محل بود و دیگری شب جمعه که مخصوص جوانان و دانشجویان بود)، این جلسه در منزل آقای ایرج ذوقی برپا بود و همگی دور قرآن جمع بودند که ساواک خانه را محاصره کرده البته آن شب من در جلسه شرکت نداشتم) و بچه ها را دستگیر کرد. فردای آن شب، مصطفی خوشدل نزد من آمد و خبر دستگیری همه بچه های هیأت
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 68 را داد و سوار بر دوچرخه برادر کوچکترم حمید شد و بیرون رفت.
از اینجا بود که متوجه شدم تحت تعقیب هستم و احساس خطر کردم. این مسأله با هفته ششم یا هفتم خدمت سربازی من مصادف شد. من با مسعود حقگو که از بچه های مبارز، شجاع، باتقوا و کوچکتر از من بود، در پادگان نیروی هوایی دوران سربازی را می گذراندیم و بعد از شامگاه صحبت های مخفی داشتیم.
من احساس می کردم که وقتی به منزل می آیم صبح ها حدود ساعت 5 آقایی که روی یک پیت حلبی روغن 17 کیلویی آتش درست می کرد و در حالی که عبایی به دوشش انداخته بود وکلا هی سبز بر سر داشت، به حالت روضه خوانهای قدیم می نشست و تا ساعت 9 صبح می ماند و بعد می رفت. او تا 4 ماه من را کنترل می کرد. بعد از دستگیری اعضای هیأت، اهالی محل متوجه شدند که او غیبش زده است. از اینجا بود که آقای خوشدل زندگی مخفی خود را آغاز کرد. خانه ای تیمی در جنوب شهر اجاره کرد. من گاهی در ماه یک یا دوبار ایشان را می دیدم. به خاطر دستگیری او، من و آقای حقگو را هم دستگیر کردند.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 69