دادگاه من در سه مرحله تشکیل شد و من را به 5 سال زندان محکوم کردند. گفتم: "اصلا مسأله ای نیست. شما حتی اگر من را اعدام هم کنید و یا به حبس ابد هم محکوم کنید، حرفی نیست و من توکلم به خداست و اگر او بخواهد من از زندان می روم و اگر هم نخواست که خوب نمی خواهد." این حرفها را زدم و از دادگاه خارج شدم. بعد از آن به سلول انفرادی رفتم. تا اینکه یک روز فردی من را صدا کرد و گفت:
"حاجی، بیا می خواهیم تو را به بند عمومی ببریم." گفتم: " برای من فرقی نمی کند." گفت: "آنجا حدود صد و ده - بیست نفر از بچه ها هستند. بیا برو پیش بچه ها، آنجا برایت بهتر است. فقط یک خواهشی از
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 187 تو دارم." بعد من را به دفترش برد و گفت: "با ما همکاری کن." گفتم: "من چه همکاری می توانم با شما داشته باشم؟" گفت: "ببین بچه ها چه می گویند و چه نمی گویند. خبرهای آنها را برای ما بیاور؛ اگر این کار را برای ما انجام بدهی آزادت می کنیم. بالاخره از تو سنی گذشته، زن و بچه داری و آنها سرگردان هستند، باید بروی به آنها برسی. مگر نمی خواهی آزاد شوی؟ " گفتم: "برای من فرقی نمی کند، من از همه چیز گذشته ام و با شما همکاری نمی کنم. چون کاری نکرده ام که با شما همکاری کنم." آنگاه با عصبانیت به سرباز گفت: "ببرش بالا." وقتی من را به بند عمومی بردند آقای محمدعلی رجایی را دیدم. از دیگر بچه ها در آن جمع؛ آقای حقانی، مسعود رجوی و بهزاد نبوی بودند و در حدود 120 - 110 نفر می شدند که با آنها در زندان آشنا شدم.
کتابخاطرات مبارزه و زندانصفحه 188